انقدر حالم بد بود که لحظه پیش برای ایستادن تمام بدنم منقبض شده بود.
گلدونم شکستم.
کلیم توی سر خودم زدم.
همین چند لحظه پیشم میخواستم خود کشی کنم.
یه صفحه پر هم از غم های مختلفم با اشک نوشتم.
کلی از زندگی گله کردم بازم آروم نشدم.
از بچگی هر شبی که اینجوری گریه میکردم دلم میخواست یکی آرومم کنه.
دلم میخواست یکی دست نوازش بکشه سرم.
هیچوقت هیچ کس برای آروم کردن من نبود.
هیچ وقت کسی نبود که سرمو رو شونش بزارم.
به تنهایی اشک ریختن عادت دارم.
به تنهایی فکر کردن عادت دارم.
به تنهایی عادت دارم.
به حال بد هم عادت دارم.
به اشتباه دختری از جنس پسر پرورانده شدم.
به اشتباه من را بزرگ دیدند.
من اشتباه بزرگ شدم.
این صحنه ها برایم همیشه در حال تکراره..
یکی از 5 سالگی..
یکی روز بعدش ...یکی روز بعدش ...یکی روز بعدش
و تا الان که 18 سالمه...
قرمزی های و اشک های روی صورت و بدنم.
حرف های رکیکی که تمام بدنم را منقبض میکند.
حس نداشتن آرامش و راحتی در خانه ای که باید برای هر انسانی پناه اول و آخر باشد.
حس بودن در کنار آدم هایی که چندین سال است نمیشناسم را دارم.
در همان زمانی که در بچی این حال را داشتم و به تنهایی در گوشه ای اشک میریختم را دارم.
دلم برای آن دختر کوچکی که هر زمان منتظر پدر و مادری بود که او را با تمام بی رحمی زیر بار کتک گرفتند میسوزد .
چه مظلومانه منتظر انسان هایی بود که بویی از انسانیت نبرده بودند.
کاش بودم و او را طوری در بغل میفشردم و اشک هایش را پاک میکردم که با حس تهی بودن بزرگ نشود.
کاش میتوانستم باشم و این حس که هر لحظه داشت که خود را در ائیینه ببیند و حدس میزد چه بلایی بر سر بدنش آمده را از او بگیرم.
کاش بودم و این حس تنهایی که با او ماند را از او میگرفتم.
میبودم و میگفتم ..هی دختر گریه نکن!
آروم باش تموم شد.
کاش برای کودکی کردن هایش زجر نمیکشید.
کاش برای نوجوانی کردن زجر نمیکشید.
کاش برای بزرگ شدن زجر نمیکشید.
کاش زجر نمیکشید.
کاش کمی انها به فکر احساساتی که در او نقش میبست بودند.
حال سر کشی و نفرتم چنان زیاد شده!
حال چنان از تاریکی و تنهایی هراس ندارم که هر جا که ردی از آنها نباشد پرواز میکنم.
میتوانم بال درارم و در جایی بروم که پر از انسان های غریبه و ناشناس باشد.
دور از آنها امن ترین محل بدن و ذهن و زندگی من است.
هیچ گاه هیچ اتفاقی نمیتواند من را بیشتر از آنها برنجاند.
تلاشی برای بودن و نبودشان نمیکنم.
بودنشان حس بودن را در زندگی ام وا نگذاشتند.
نبودنشان نمیتواند حسی جداگانه از این حس برایم گذارد.
همین!