رویای هلن : 《 هلن در مقابل رئیس جمهور وایساده بود ،
+ به این دلیل که بزرگترین تهدید امنیتی رو از جهان برداشتی تو به عنوان مشاور اصلی نظامی آمریکا قرار میگیری 》
رویای لیو :《 بیدار شو! ، لیو روی تختی بود که برایش آشنا بود،
لوسیا گفت : انگار داشتی خواب بدی میدیدی ؟
+ یعنی همش خواب بود ؟ تو مردی بعد من یک تروریست شدم ، واقعیت ها باهم درهم آمیخته شد و ...
چقدر پراکنده بود ! توی چه سالی هستیم ؟
_ داری شوخی میکنی ؟ ۲۰۲۳ دیگه
لیو : من عاشقتم لوسیا !》
رویای روباه سفید :《 روباه سفید سوار بر اسبی به سمت قبیله اش حرکت میکرد ، براش غیر قابل باور بود که قبیله اش نابود نشده ، تا اینکه دو نفر رو دید که برایش آشنا بود
+ پدر ؟ ساتوشی ؟ شما زنده اید ؟
_ بلاخره برگشتی ! میدونستم میای .
غیر قابل باوره》
میا آخرین تکه کریستال رو سرجای خودش گزاشت و گفت : حالا من یک بار دیگه خلقت رو شروع میکنم ،اما این بار فقط یک واقعیت ، فقط یک خدا، تمام انسان ها و موجودات جهان در مقابل قدرت من زانو میزنند
میا خدای بزرگ !
+ اینطور فکر نمیکنم !
_ ازرائیل ؟ چطوری از رویات بیرون اومدی ؟
ازرائیل با لبخندی گفت : رویای من همینجاست !
+ به هر ترتیب دیگه نمیتونی جلوی پایان واقعیت هارو بگیری ، چند ثانیه دیگه تمام دنیا ها ، انسان ها و ارزش ها و چیزهایی که براشون میجنگی وجود ندارند !
بعد از این حرف ، ستاره ها ، فضا و حتی سیاره ای که این اتفاقات در آن افتاده بود وجود نداشتند و فقط مکانی تاریک با روزنه های نور که چشمک میزدند
میا گفت : به نقطه ی صفر خوش اومدی ! جایی که هیچ منطقی معنا نداره ، بدون قانون ، بدون محدودیت
جنگ فقط بین اراده هاست !
ازرائیل با سرعت به میا حمله کرد اما با جادویی سرد و دردناک متوقف شد ، سپس یک شمشیر خلق کرد اما با سپر میا دفع شد ، ازرائیل تسلیم نشد و با هر جادو و مهارتی که بلد بود یا از هیکاری بهش رسیده بود به میا هجوم آورد اما بار دیگر شکست خورد ...
میا گفت : دیگه کافیه
و بعد ازرائیل را روی هوا معلق نگه داشت و گفت : تو با استعدادی اما حتی اگه هزاران قدرت جادویی هم بهت بدن باز یک انسانی ! چطور فکر کردی با روش های مبارزه انسان ها میتونی منو شکست بدی ؟
در حالیکه ازرائیل از نظر ذهنی و فیزیکی در حال تخریب شدن بود ، میا نیزه ای خلق کرد و ازرائیل را از ناحیه شکم از نیزه عبور داد و بعد با قدرتمند ترین جادویی که بلد بود بهش حمله کرد ، صحنه آروم آروم برای قهرمان داستان تاریک شد ...
ازرائیل خودش را در جایی تماما سفید دید ؛ در حال قدم زدن بود که شخصی دستش را روی شونه هایش گزاشت و گفت : تونی ، ملقب به ازرائیل ، تو همون قهرمانی ؟
+ نه ! من یک قهرمان نیستم ! راستی ، الان من مرده ام ؟
_ هنوز نه، اگه تسلیم بشی میمیری اما اگه بیدار شی و مبارزه رو دوباره شروع کنی شانس پیروز شدن داری !
+ از نظر منطقی هیچ سناریویی من رو پیروز نمیکنه .
_ منطق رو دور بریز ! توی نقطه صفر منطق متغیره
تو در تمام زندگیت تلاش کردی احساساست رو پشت منطق پنهان کنی اما اینبار کار رو به ندای داخل قلبت بسپر ، رها باش
+ شاید هیچ وقت نبینمت اسمتو بهم بگو
_ ...
ازرائیل دوباره به هوش آمد ، میا داشت خلقت جهان رو شروع میکرد اما ازرائیل نیزه رو از تنش بیرون اورد و بعد با سرعت به میا تنه زد طوری که کریستال به روی زمین افتاد ،
ازرائیل کریستال رو برداشت و بدون وقفه آن را به روی کلاه مخصوصش وصل کرد و بعد احساسی داشت که فقط یک کلمه توانایی توصیفش را داشت 《 جاودانگی 》 !
میا با مهارت و آتشی که از وجودش زبانه میکشید به سمت قهرمان یورش برد.
ازرائیل یاد حرف های شخص غریبه افتاد پس به پشت سر میا تله پورت کرد و بعد با چاقویی که خلق کرده میا را زخمی کرد.
میا درحالیکه غافلگیر شده بود دوباره هجوم اورد اما ازرائیل خودش را به اندازه خیلی کوچیک تبدیل کرد و بعد به داخل بدن میا تله پورت کرد و از درون به میا آسیب زد ...
مثل اینکه منطق و نظم داشت از خلاقیت و احساس شکست میخورد
میا گفت : تو شکست میخوری !
+ منظورت کدوم یکیمونه ؟
میلیون ها کپی از ازرائیل خلق شده بود میا به تمام آنها حمله کرد اما به محض حمله تبدیل به دود میشدند ، ازرائیل احساس خوبی بهش دست داده بود چون از نظر ذهنی دشمنش را خسته کرده بود
پس مثل یک ابرقهرمان از بینهایت دیوار میا را گذراند .
میا روبه زمین افتاد و گفت : شاید کریستال من روی سرت باشه اما یک انسان نمیتونه یک خدا رو شکست بده !
+ احمق ! توی نقطه صفر محدودیتی وجود نداره
ازرائیل میا را به همون شکل قفل کرد و بعد از قطع کردن دست و پاهاش گفت : دیگه هیچ دنیایی از شرارت تو رنج نخواهد برد
_ دنیا در هرصورت یک چیز برای جنگیدن پیدا میکنه !
درپایان ازرائیل سر میا را قطع کرد و به این بازی مرگبار پایان داد
ازرائیل قدرت میا را هم جذب کرد و تبدیل به یک خدای بزرگ شد ، زندگی او فراز و نشیب های زیادی داشت ، از یک خلافکار به یک قهرمان و در نهایت یک خدا !
کریستال رو برداشت و سرجای خودش گزاشت و با خود گفت : بزار یکبار دیگه شروع کنیم !
و ... !
[پایان]