بعدها فهمیدم که... : مقدمه کوتاه

نویسنده: NegarMojiri

 یه داستان کلیشه‌ای با حرف‌های کلیشه‌ای... چون بعضی از کلیشه‌ها نیاز دارن که بارها و بارها تکرار بشن؛ تا توی ذهن‌ها بمونن... چون بعضی از کلیشه‌ها درعین کلیشه بودن؛ باز هم نادیده گرفته می‌شن...
ترکیبی از واقعیت و خیال با چاشنی کلیشه و حرف‌هایی که شاید بعضیا الان نیاز داشته باشن بشنون یا بهشون یادآوری بشه...
این داستان رو بعد از یه مدت طولانی ننوشتن و بعد از یه جنگ سخت با درون و بیرون خودم و وسط سخت‌ترین شرایط نوشتم. برای همین ممکنه نقص‌هایی داشته باشه؛ اما از عمق وجودمه... امیدوارم این داستان رو فقط نخونین... امیدوارم اون رو بخونین؛ و روش فکر کنین...
حواستون به اطرافیانتون باشه:)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.