بعدها فهمیدم که... : مقدمه کوتاه
3
64
0
2
یه داستان کلیشهای با حرفهای کلیشهای... چون بعضی از کلیشهها نیاز دارن که بارها و بارها تکرار بشن؛ تا توی ذهنها بمونن... چون بعضی از کلیشهها درعین کلیشه بودن؛ باز هم نادیده گرفته میشن...
ترکیبی از واقعیت و خیال با چاشنی کلیشه و حرفهایی که شاید بعضیا الان نیاز داشته باشن بشنون یا بهشون یادآوری بشه...
این داستان رو بعد از یه مدت طولانی ننوشتن و بعد از یه جنگ سخت با درون و بیرون خودم و وسط سختترین شرایط نوشتم. برای همین ممکنه نقصهایی داشته باشه؛ اما از عمق وجودمه... امیدوارم این داستان رو فقط نخونین... امیدوارم اون رو بخونین؛ و روش فکر کنین...
حواستون به اطرافیانتون باشه:)
جدیدترین تاپیک ها:
یک سوال
eliasjavaheri
|
۲۴ تیر ۱۴۰۴
داستان
melanii202121
|
۲۱ تیر ۱۴۰۴