به سمت نور بیا ! : طلوع خورشید

نویسنده: Ermiya_M

نیمه های شب ، کمی بعد از گذشت از شهر تل آویو  در جنگل،  در حالیکه که همه در خواب بودند ، شکارچی های خون آشام بیدار به دنبال یک خون آشام میگشتند ، مردم میگفتند او فقط یک افسانه است اما شکارچی ها باور داشتند که اون خون آشام وجود دارد.
در زمانی که داشتند تجهیزات خودشون رو آماده میکردند خبر نداشتند که چقدر به مخفیگاه خون آشام نزدیک شده بودند ...
رئیس گروه گفت : نقره ، نور ،سیر و صلیب اینا چیزایی ان که خون آشام ها بهش حساس هستند ، اوردیشون ؟ 
کیلیان ؟ کیلیان !؟ پسر الان وقت شوخی نیست ! 
انگار که هم گروهی اونا آب شده بود و داخل زمین رفته بود ، از سایه ها چیزی پرتاب شد ، اعضای گروه وقتی با دقت بررسی کردند فهمیدند یک دست قطع شده در مقابلشون افتاده ...
ترس تمام وجود شکارچی ها را فرا گرفته بود ، که خون آشام با سرعت چند نفر را غرق در خون کرد و آروم آروم به رئیس گروه نزدیک شد ، مرد وحشت زده از ترس به زمین افتاد و اسلحه اش را در اورد اما انقدر اظطراب داشت که وقتی شلیک کرد خطا رفت ...
خون آشام به نزدیک ترین حالت به شکارچی رسید و گفت :  زندگی ترسناکه ! بزار کمکت کنم تا دیگه این ترس رو نبینی ! 
و بعد دوتا دست خودش را در چشمان مرد فرو کرد طوری که شکارچی خون آشام از شدت خونریزی و شوک کشته شد ...
خون آشام  گفت : بعدی کیه ؟! 

یکی از شکارچی ها اسلحه اش را از ترس انداخت و سوار دوچرخه شد و فرار کرد و خون آشام داستان به دنبال او افتاد ، بعد از یک تعقیب و گریز طولانی ، شکارچی سوار دوچرخه به یک مکان بلند رسید و توقف کرد ، خون آشام بهش نزدیک شد و در مقابلش وایساد .
+ لطفا به من رحم کنید ، به خدا قسم که من مخالف اینکار بودم  ! 
خون آشام با دست سردش گردن شکارچی را گرفت و گفت : قسم خوردن به خدا در مقابل یک خون آشام مثل اینه که به شیطان وعده بهشت بدی ! 
در حالیکه خون آشام ، پسر وحشت زده را خفه میکرد چیزی توجه اش را جلب کرد ، خورشید بالا اومده بود و پرتو های نور بر پوست سفیدش میتابید ، خون آشام تا به حال طلوع خورشید را ندیده بود ، و با تعجب و شگفتی به خورشید نگاه میکرد ، حسی عجیب در او وجود آمد ، حسی که نباید در یک خون آشام وجود داشته باشد .!
تصمیم گرفت که به قلعه برگردد و با هکتور صحبت کند ، هکتور یک جغد بود که همیشه به خون آشام مشاوره میداد و در مشکلات به کمکش میامد ، به هکتور رسید و گفت : ازت کمک میخوام ! 
هکتور : ادریل ! خیلی وقت بود که اینجا نیومده بودی ، مشکلت چیه ؟ 

ادریل : اون حس که یک شخص به چیزی علاقه زیادی داره اسمش چیه ؟ 

+ منظورت عشقه ؟ ، نگو که عاشق شدی ، ببین تو یک خون آشامی نمیتونی عاشق یک انسان باشی ! 

_ ای کاش عاشق یک انسان شده بودم ، من عاشق اون چیز توی آسمونم ! نور وگرما منتشر میکنه ، هیچ وقت نفهمیدم اسمش چیه ؟ 

+ اوه ! تو عاشق خورشید شدی اما ادریل ، خون آشام ها به نور خورشید حساس اند ، این عشق یک طرفه است! ، تو روی زمین ضعیف و ضعیف تر میشی و در نهایت میمیری اما اون خورشید هنوز اون بالا وجود داره ! 
بیخیالش شو .
ادریل نتونست با هکتور به عقیده مشترک برسه ! پس به تابوت خود رفت اما خوابش نمیبرد ، فکر عشق جدیدش ، صحبت های هکتور و اینکه در آینده چه اتفاقی میفتد !
به مغزش فشار میاورد ، بعد از مدتی به خواب فرو رفت ...
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.