دم غار تک و تنها نشسته بودم،یه دستم عصامو نگه داشته بود و یه دست دیگه هم زانوم رو به آغوش کشیده بود.شنل سیاه و پاره پورم خودش رو به دست باد سپرده بود ،به دست باد میرقصید.همه جا آروم و خلوت بود فقط صدای دلم به گوش میرسید که آشوب به پا کرده بود و مثل سیر و سرکه میجوشید.اسکلت ها و جمجمه ها تنها باقی مونده از انسان هایی بود که پا به اینجا گذاشتن. اونا هم مثل من محکوم بودند،محکوم به تنهایی.اتیش هر لحظه گر میگرفت و هر روز بزرگ و بزرگتر میشد.احساس پشیمونی میکردم دیگه حتی یک لحظه هم طاقت موندن در اینجا رو ندارم دیگه توبه کردم....توبه کردم میخوام مثل بقیه معمولی زندگی کنم
با چند نفر حرف بزنم از دردام بگم از احساساتم
حرف بزنم.دیگه نمیتونم توی جهنم زندگی کنم
نمیخوام اسمم ابلیس باشه.بعد بلند فریاد زدم:
من،میخوام یه مرد معمولی باشم،اسمم ابلیس نیست از این به بعد اسم من ،اسم من ،اسم من روهامه من یه مرد معمولیم.داشتم بلند بلند
داد میزدم و اصلا حواسم نبود که دارم به
سمت دریچه حرکت میکنم.