سرزمین هلال ماه جلد ۱ : بخش دو : نخستین دیدار

نویسنده: aylyaz583

  می دوید . در جنگل تاریک می دوید و و هی به پشت سرش نگاه می کرد . خسته بود و نفس کم آورده بود اما می دانست اگر بایستد کارش تمام است . غول های خشمگین قویتر بودند و البته انتقام جو . نباید شکار غول را می دزدید و او را عصبانی می کرد اما مجبور بود ، برای خانواده اش مجبور بود . 
او اولین فردی بود که به عنوان دیدبان قایق این سرزمین را دید و در ان لحظه فکر کرده بود که وضع خودش و خواهر و برادرش خیلی بهتر می شود . پدر و مادرش در خشم خدایان مرده بودند و مسئولیت خواهر و برادرش گردن او افتاده بود . 
در آن زمان تمام مردم قبیله رویای اینکه  اینجا زندگی انها بهتر خواهد بود را در سر می پروراندند ولی ، زمانی که بعد از چند روز پیاده روی به جنگل رسیدند فهمیدند اینجا هم مشکلات خودش را دارد ؛ در جنگل ، انها غول های عظیم را که ساکنان اینجا بودند پیدا کردند . غول هایی که سه برابر انسان ها قد داشتند و به اندازه پنج گاو نر زور .
 هفت سال از زمان رسیدن به جنگل می گذشت و بیشتر انها از ترس غول ها روی درخت ها زندگی می کردند . ولی او یکی از غول ها را عصبی کرده بود و این می توانست برای قومش حتی برای انهایی که در بالای درختان زندگی می کنند ، خطرناک باشد .

وقتی از فکر بیرون امد فهمید که غول تقریبا به نزدیکی او رسیده . شاید غول ها سنگین باشند و انسان ها چابک اما هر یک قدم غول معادل ده قم انهاست . سرش را دوباره به جلو چرخاند و دید که راهش بسته است ؛ یک صخره سنگی بزرگ رو به رویش سبز شده بود . حالا دیگر کارش تمام بود . غول به چند قدمی او رسید . به جلو رفت تا شامش را که حالا یک انسان کامل هم به آن اضافه شده بود بخورد .

زمانی که به نزدیکی او رسید، صدایی مانند برخورد رعد به زمین آمد و چند لحظه بعد از روی صخره پشت سرش یک موجود بزرگ به پایین پرید . باورش نمی شد ؛ در ذهنش گفت : چقدر زیباست . واقعا هم زیبا بود ؛ تمام بدنش پوشیده از پر سفید و طلایی بود ، منقار براق و طلایی و چشمان درشت به رنگ دریا ، بال های سفید بزرگ که در کنار بدنش جمع شدند و دم بلند و پر دار . پاهای جلویی اش با پاهای عقبی متفاوت بودند اما با بدن متناسب .

محو در زیبایی ان بود که موجود شروع به غریدن و تهدید غول کرد . 
موجود زیبا از او بزرگتر بود ولی از غول کوچکتر . اما غول از غرش او ترسید شاید هم احترام گذاشت . هرچه که بود غول عقب تر رفت .

شقه گوشت گوزنی که از غول دزدیده بود روی زمین کنارش افتاده بود . موجود طلایی آن را برداشت و تقسیم کرد . بخش بزرگ تر را به غول داد و بخش کوچکتر را به او . غول قسمت خودش را برداشت و بعد از یک تعظیم رفت و پشت درختان غیب شد .

او هم سهم خودش را برداشت و ناخود آگاه به موجود تعظیم کرد ؛ زیبایی و عظمت آن موجود موجب این تعظیم شده بود . بعد پا به فرار گذاشت .

دوان دوان خود را به اردوگاه خانه های درختی رساند . مشعل ها روشن بودند و مردم در پایین درختان دور آتش نشسته بودند .
 آنها را دور خود و شروع کرد به تعریف چیزی که دیده بود . بیشترشان  حرف های رندال را باور نکردند اما بعضی ها داستان فرشته نجات او را باور کردند .   
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.