اگر داستان های تسلی دهندگان و بازی مرگبار را خوانده باشید ، با اَزرائیل آشنا هستید ، شما شکست ، پیروزی و به اوج رسیدنش را دیده اید ، اما برای بهتر شناختن این قهرمان باید به گذشته برگردیم .
سال ها پیش در شهری به نام سنت لوییس یک گروه قاچاقچی بزرگ وجود داشت ، این گروه دارای قدرت و ثروت زیادی بود ، همین مسئله باعث نفوذ آنها در تمام شهر شده بود .
۳ شخص، افراد اصلی این گروه بودند .
تونی : او یک مهندس و تیرانداز حرفه ای بود ، بیشتر مخالفان و رقیب های این گروه را با جنگ و زور مجبور همکاری میکرد .
گوستاوو : مغز متفکر و رئیس گروه که در درگیری ها شرکت نمیکرد ، توانایی برنامه ریزی های دقیق را داشت ، او با استفاده از منابع خود و تحلیل موقعیت ها ، راه های آسان و سریع را برای ماموریت های گروه پیدا میکرد
و در نهایت 《 شفاف 》 یک مرد میانسال و نابینا که بر روی ویلچر راه میرفت این محدودیت ها چیزی از هوش و قدرت استدلال او کم نمیکرد
این گروه قاچاقچی با ترکیب استعدادهای فردی و هماهنگی بین اعضا، در جریان اقدامات خلافکارانه بسیار موفق عمل میکردند ، به دنبال کسب قدرت و هدفهای خود بودند و تمام منابع و استراتژیهای لازم را برای دستیابی به آنها به کار میگرفتند و به موفقیتهای بزرگی دست پیدا میکردند.
اما در《 ۳ ژوئیه ۲۰۲۰ 》 اتفاقی افتاد که باعث شروع یک افسانه شد !
در یکی از خیابان هایی که پاتوق گروه های قاچاقچی بود یک دختر بچه شاهد یکی از معامله های مواد مخدر بود، قاچاقچی ها احساس کردند ممکنه این دختر براشون دردسر بشود پس اورا به مخفیگاه گوستاوو بردند تا تصمیمی راجبش گرفته بشه،
گوستاوو در حال صحبت کردن با تونی و شفاف بود :
ما باید همیشه در حال پیشرفت باشیم ، نه فقط در مارکت میزوری ، در تمام مارکت های آمریکا باید نفوذ داشته باشیم !
تونی : ایده خوبیه اما چطوری قابل اجرایی هست ؟
+ برنامه های زیادی دارم ...
_ قربان این دختر بچه یکی از معامله هارو دیده باهاش چیکار کنیم ؟
گوستاوو با تندی گفت : انقدر احمقی که تا اینجا اوردیش ؟ الان اون خیلی بیشتر از چیزهایی که باید میدونه !
تونی به چهره ی وحشت زده دختربچه نگاهی کرد ، حتی احساسات یک خلافکار مثل او هم با دیدن این صحنه جریحه دار میشد
دستی به موهای دختر کشید و گفت : هرچی که امروز دیدی رو فراموش کن !
گوستاوو تونی را هل داد و شلیک کرد ...
تونی نگاهی به جسد دختر کوچک انداخت و با غمی خاص در صدایش گفت : چطور تونستی ؟
گوستاوو گفت : منطقی فکر کن تونی ، این کار لازم بود !
تونی تلاش میکرد که اشک نریزد و در همان حال گفت : تو یک دختر بیگناه رو با خونسردی کشتی گوستاوو حالا به من میگی منطقی فکر کنم ؟
گوستاوو با بیتفاوتی جواب داد : توی این کار باید همیشه عده ای رو قربانی کنیم تا خودمون در امان باشیم
اون دختر نمیتونست زنده باشه ، میتونست تمام چیزهایی که براش زحمت کشیدیم رو نابود کنه !
با این حال تونی این حرف هارا نمیپذیرفت ، انگار که این قتل وحشیانه تاثیری در ذهنش گزاشته بود ، تاثیری که تمام کار هایی که تا آن زمان انجام داده بود را انکار میکرد
او در قلبش احساس کرد که چیزی در زندگی اش اشتباه بوده
شفاف که تا اون موقع ساکت بود گفت : باید این بحث رو تموم کنید ، هرچی که بود دیگه گذشت ، ما باید اتحاد خودمون رو حفظ کنیم
تونی بدون اینکه حرفی بزند از اتاق خارج شد ...