دروازه ای باز شد، لیلیث و نوا با ایلومیناس روبه رو شدند ، شوالیه ای
که زره و کلاهخودی از جنس نقره پوشیده بود ، با چشمانی قرمز که انگار دو گوی جهنمی بود به این دو نگاه میکرد ، نوا برای چندلحظه با ایلومیناس چشم تو چشم شد ، باورش نمیشد که چنین موجودی مخلوقش باشد ، لیلیث نوا را کنار زد و شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و گفت : تسلیم شو ایلومیناس ، از این کارها دست بکش !
ایلومیناس هم نیزه خود را به روی زمین کشید و خنده ای از سر تعجب کرد و گفت : تسلیم بشم ؟ وقتی که یک پله با پیروزی فاصله دارم ؟ نه !
مبارزه شروع شد و نوا با استرس زیاد قلم را برداشت و شروع به نوشتن کرد : لیلیث و ایلومیناس باهم مبارزه کردند و ...
هنوز ادامه اش را ننوشته بود صحنه ای دید ، لیلیث تعادل خود را از دست داد و نیزه در قلبش فرو رفت ، نوا داستان را خط زد و زمان به عقب برگشت ، لیلیث و ایلومیناس در حال مبارزه بودند که ، وقتی داستان به این نقطه میرسید لیلیث شکست میخورد ، نوا بارها و بارها این بخش را خط زد اما هربار به روش های مختلف لیلیث شکست میخورد انگار داستانش محکوم به این پایان بود ، یک بار دیگر شروع به نوشتن کرد و دوباره لیلیث کشته شد !
نوا تا خواست که دوباره بنویسه احساس سرما در تمام وجودش کرد ، ایلومیناس قلم را گرفت و به گوشه ای انداخت ، نوا بلند شد و نگاهی به جسد فاقد جان لیلیث انداخت و بعد یک نگاه به ایلومیناس ، اینکه یک نویسنده با نوشته اش روبه رو بشه میتونه زیبا باشه اما برای نوا بزرگترین کابوس زندگیش بود ، میدانست که ایلومیناس هیچ جوره قابل تغییر نیست اما تلاشش را کرد پس گفت : ببین ایلومیناس من گذشته ات رو میدونم اما این راه جبرانش نیست!
سنگینی یک شئ نامرعی را بر روی مغزش حس کرد و پاهایش قفل شد، نوا با ناامیدی به ایلومیناس نگاه کرد که نیزه اش را بالا برده ، در این زمان شومینه ای از دور دید ، فکری به ذهنش رسید پس غلت خورد و دفتر داستانش را برداشت و دوید ، ایلومیناس نوا را گرفت و گفت : فکر کردی کجا میخوای فرار کنی ؟ به محض اینکه روح تو ام مال خودم کنم ، تبدیل به پادشاه کل جهان انسان ها میشم !
نوا با شجاعت خاصی گفت : آره پادشاهی به جهان خالی از آدم جالبه ! تو هیچی نیستی ، تو فقط یه کلمه ای !
ایلومیناس به خشمگین شد و نوا خود را از او جدا کرد و دوباره به سمت شومینه رفت در همین زمان بود که احساس کرد هزاران ولت برق بهش وارد شد و به سمت دیوار افتاد ، این یکی از قدرت هایی بود که خودش برای ایلومیناس نوشته بود ، نوا با بدنی خونین و موهایی که دود از آنها بلند میشد به سختی کنار شومینه رفت ، تنها چیزی که میدید یک سایه بود .
+ اجازه میدم آخرین حرفت رو قبل از اینکه روحت مال من بشه بزنی ، چی میخوای بگی ؟
نوا دفتر را به سختی در دست راستش قرار داد و با لکنت گفت : من میگم 《 خداحافظ》 و بعد آن تمام داستانش را در آتش انداخت ، نوا احساس کرد که زمان در حال منفی شدن است به سرعتی باور نکردنی نوا تمام صحنه ها را به صورت برعکس دید و ناگهان خود را در مقابل سالن تئاتر لندن پیدا کرد ، با گیجی و مات به سمت دکه رفت و گفت : یک بلیط لطفا !
پیرزنی دستش را بر روی شانه نوا گزاشت و گفت : لطفا اون بلیط رو به من بده !
نوا فریاد زد : هیچوقت ! برام مهم نیست که یک هفته دیگه میمیری !
خودش هم از این زیاده روی ناراحت شد که پیرزن گفت : نه تو اون نیستی !
و غیب شد ...