همه انتظار برد اوشندورف را داشتند ولی با شنیدن تیر هایی که به آسمان و به نشانه بردن دون شلیک شدند، فهمیدن کی برده...
در کمتر از 1 میلی ثانیه، جنگ شکل گرفت و تمام بریتچ بدون هیچ شناختی، شروع به تیراندازی کردند.
آلبرت بشدت شوکه شد چرا که تمام روز را اطمینان داشت که اوشندورف میبرد.
بقیه دون ها هم شوکه شدند ولی نه به اندازه آلبرت.
حس عذاب وجدان آلبرت با این اتفاق استارت خورد.
تا حالا چهارشنبه سوری رو داخل خیابان ها تجربه کردی؟
جای موشک ها و ترقه ها، تیر و تفنگ بذار.
حالا میتونی بریتچ رو بهتر تجسم کنی.
در این میان اینهمه تیر اندازی دون کراکن شروع به زدن مهره های بعدی کرد: دون ها
با دون اورول شروع کرد چرا که او بشدت خود را مخفی نگاه داشته بود.
به طور کاملا ناگهانی در از لولا کنده شد و افراد سایه ریختند داخل تمام خونه های اورول (که البته از حق نگذریم زیاد بودند)
اورول خود به تنهایی قبل از رسیدن دون به او از پنجره خانه در حال آتش سوزی، فرار کرد و دون کراکن نتونست او را پیدا کند.
در همین حین، در وسط بازار شمال و سه مغازه کنار مجسمه معروف کورنلیا کوب، سازنده بریتچ، که هر سه مال فریش بودند، غوغایی برپا بود.
همانطور که گفتم آلبرت از این خبر شوکه شد و یکی از این دلایل، آماده نبودن سربازانش واسه جنگ بود.
سریعا به سمت بازار شمال حرکت کرد و تازه بریتچ متوجه شد که اورول (طبق اخبار فیکی که پیچید) مرده و تمام دارایی و زمین های اورول توسط دون کراکن تصرف شدند.
و تا قبل از رسیدن به دونی خورد که در خیابان هرج و مرج خواهان رو میکشت...
آقای پابلو پیک، سرباز صلح.