شهر نفرین شده( ادبیات وحشت) : دالان تاریک و مخوف
119
179
6
12
.
اما ۱. ویکتور ۲. و مادر بزرگ ماریا ۳. از پله های چوبی خانه پایین آمدند هر کدام کیف و چمدانی در دست داشتند . مادربزرگ به همراه بچه ها از خانه خارج شد او برای آخرین بار به خانه ی چوبی بزرگ با پنجره های مستطیلی شکل که روی آن خاک نشسته بود نگاهی عمیق انداخت سپس آهی کشید و رو به بچه ها کرد گفت : خیله خب بچه ها برید تو ماشین منم الان میام . مادربزرگ ماریا در خانه را قفل کرد و کلید آن را پشت گلدان سفالی که توی آن گل های خشک شده و پلاسیده رز بود گذاشت . ماریا تلفن همراهش را از توی کیف بنفش یاسی رنگش در آورد به خانواده لوچر ۴. که اینجا خانه را خریده بودند زنگ زد و اطلاعات لازم را به آنها داد. بعد تلفن را قطع کرد و وارد ماشین شد . اما داشت کتابش را می خواند و ویکتور هم به پنجره چسبیده بود و نگاهش را به بیرون دوخته بود ویکتور از مادر بزرگ پرسید : پس وسایلمون چی میشه؟ مادربزرگ برگشت و جواب ویکتور را داد : وقتی رسیدیم یه وانت وسایلمون میاره ، و مادربزرگ دوباره سرش را برگرداند . مادر بزرگ تنها اطلاعاتی که از خانه که قرار بود به آنجا نقل مکان کنند داشت این بود که در یکی از روستاهای شهر کوچکی به نام (( روستای جرمینز )) قرار داشت مادر بزرگ از دوستانش شنیده بود آنجا تاریک ترین ناحیه ی شهر است و بیشتر خانه ها چوبی ، خشتی و سنگی اند و هیچ کدام از خانه ها بیشتر از هفتاد متر نیستند . او ماشین را روشن کرد و به راه افتادند ویکتور هم که اصلا حوصله نداشت سرش را به پنجره تکیه داد و زودی به خواب فرو رفت . مناظر خیلی سریع از جلوی چشم اما محو می شد اما می خواست به مادر بزرگش به گوید که آرام تر رانندگی کند تا بتواند از مناظر دیدن کند مادربزرگ ماریا به آنها گفته بود به جز جاده خاکی وسط راه مناظر دیگر خیلی زیبا اند. ولی باید تعادل بر قرار می شد آنها باید ساعت ۱۰ : ۹ آنجا حضور داشتند و وسایل را تحویل می گرفتند.
از وقتی والدین ویکتور و اما تصادف کرده وفوت کرده بودند آنها یک روز خوش هم به چشم ندیده بودند اول قرار بود مادر پدرشان از آنها مراقب کنند ولی مادربزرگ خودش را با تمام عجله به آنجا رساند و آنها را با خودش به کلبه اش برد و الان هم به خاطر وضیعت مالی آن خانه را فروخته بودند و گرنه ماریا عاشق آن خانه بود. اما تقریبا ۱۲ سالش شده بود و ویک هم ۱۴ ولی اما جوری رفتار می کرد که انگار او بچه ی بزرگتر است . اما کتاب را کنار گذاشت و موهایش را از صورتش کنار زد آنها وارد جاده ی مه آلود شدند به سختی می توانستند اطراف را ببینند . حدود دو ساعت بعد به جاده ی خاکی رسیدند اما تابلوی ای را دید : ۱۰۰ کیلومتر دیگر روستای جرمی.......... نوشته ی بقیه تابلو از بین رفته بود و به جاش با رنگ نوشته شده بود روستای روح زده . معلوم بود کار آن نوجوان های دبیرستانی احمق که به این مزخرفات باور داشتند بود، شاید هم واقعی بود . در ذهن اما که اینطور بیان می شد . بعد از نیم ساعت جاده خاکی به اتمام رسید و وارد جنگلی بی روح و و تاریک شاید هم یکمی ترسناک شدند در این هین ماشین در جلوی دالانی توقف کرد . مادربزرگ با عصبانیت با دو دستش روی فرمون کوبید (( ماشین لعنتی ، بچه ها بهتره از ماشین پیاده بشیم . مادر بزرگ در عقب ماشین را باز کرد و ویکتور را بیدار کرد او با خواب آلودگی گفت : مامان بزرگ چی شده ، رسیدیم ؟ (( نه عزیزم فقط ماشین توقف کرده ، مادربزرگ به علامتی که بنزین را نشان میداد اشاره کرد . با تردید گفت : اینجا که نشون میده بنزین پره. ویکتور نمی دانست باید چه جوابی بدهد از ماشین پیاده شد به بدنش کش و قوسی داد و به طرف اما رفت . اما به دالان زل زده بود ویکتور خواست دستش را روی شانه خواهرش بگذارد اما دست او را گرفت ، با صدایی خیلی آرام گفت : هیسسسس! می بینیش ؟
_اون خرگوش رو ؟ . اما کمی آرام تر گفت : آره دیگه .
ویکتور با بی تفاوتی و صدایی بلند تر از صدای اما به او گفت : مگه تاحالا خرگوشی ندیدی؟ . اما حرف او را نادیده گرفت مادر بزرگ از پشت با صدایی بلند داد زد: بیاین اینجا بچه ها .وخرگوش را فراری داد: ای بابا رفت.
خرگوش به اعماق جنگل دوید و از دید اما و ویک ناپدید شد . انگار از چیزی فرار میکرد اما از چی ؟ همینطور میدود از توی زمین چیزهای عجیبی در آمدند چند شاخه خرگوش بیچاره را گرفتند . اونها چی بودن ؟ با اون حیوان چه کار داشتند؟ شاخه ها خرگوش را فشار دادند شاخه ها را در شکم او کردند وخون روی شاخه ها وزمین جاری شد. و شاخه ها لاشه ی خرگوش را به داخل غاری تاریک بردند (( غار کریستال )) غاری که نفرین شده است حیوانات را میکشد و لاشه ی آن ها را جمع میکند گاهی هم جسد انسان. میگویند ارواح ، شیاطین و موجوداتی عجیب آنجا زندگی میکنند ، هزارن ارواح میتوانند در یک جسم رفته باشند ، حیوان، انسان ، خانه، حتی یک عروسک . اما این تنها راز این شهر نفرین شده نیست . در ذهن اما جرقه ای زد (( می خوای بریم تو اون دالان ؟ . ویکتور که معلوم بود جوابش نه است (( معلومه که نه اونجا به جز درخت چیزی نداره ، راستی اصلا اینجا قشنگ نیست. او فهمید یه جای کار می لنگد و او این است مادر بزرگ به آنها چیز دیگری گفته بود . ویکتور رفت از مادر بزرگ بپرسد . اما یک قدم به جلو رفت ولی از شانس بدش پایش به سنگی گیر کرد .روی زمین کشیده شد و افتاد
آخخخ. او به اطرافش نگاه کرد و با خودش فکر کرد . کنجکاوی اش تحریکش می کرد که این دالان را کامل ببیند . از روی زمین بلند شد و خودش را تکاند . با قدم های آرام داشت به سمت جلو می رفت از برگ ها که می گذشت از آنها صدای خس خس در می آمد . کسی از پشت سرش گفت
(اونجا نرو ) دختری با صورتی بی روح مانند همان جنگل پشت سر اما بود . چکمه های بلند سیاه رنگی پوشیده بود و موهای سفید رنگ داشت . او اما را از سر تا پا بر انداز کرد نسیمی خنک به صورت اما وزید .
دخترک حرفش را ادامه داد : اونجا نفرین شدست . .......
اما سرش را چرخاند ولی چیزی ندید شاید خیالاتی شده بود . او مطمئن بود که آن دختر بی روح همین الان اینجا بود . راهش را در پیش گرفت هر چقدر از ماشین فاصله می گرفت جنگل پیچده تر می شد. تا اینکه با دیدن چیزهای عجیبی شگفت زده شد حیوان های مرده که به بالای درخت آویزان شده بودند ، بالای یکی از درختان عجیب ترین چیزی آویزان شده بود یه عروسک که موهایش ریخته و یکی از پاهایش از جا در آمده بود اما وقتی که به سمت او رفت عروسک بر روی زمین افتاد زمزمه هایی به گوش اما رسید(( برو برو تو اینجا میمیری برو )) اما عروسک را از روی زمین برداشت وآن را در کتش جا کرد . به سمت خارج از دالان دوید در حالی که داشت می دوید ویکتور را دید اما به طرف او رفت و ویکتور گفت : کجا بودی. من و مامان بزرگ همه جا دنبالت گشتیم او با اما از دالان بیرون آمدند مادربزرگ با نگرانی گفت : کجا بودی دستت چی شده ؟ اما به دستش نگاه انداخت خراشی بر روی کف دستش بود . مادر بزرگ کسی را پیدا کرده بود که به آنها بنزین بدهد . مادربزرگ ماشین را روشن کرد و دوباره به راه افتادند اما با ماجراجویی ای که داشت حسابی خسته شده بود . سعی می کرد بخوابد اما در هر سفری تا بحال در ماشین نخوابیده بود مخصوصا در این سفری که اما حس خوبی به آن نداشت . اما با این حال توانست بخوابد . ویکتور بر خلاف اما اوایل سفر خوابیده بود و الان خسته نبود از جیبی که پشت صندلی مادربزرگ بود عکس پدر و مادرش را در آورد و به او خیره شد همیشه این ذهنش را مشغول کرده بود (( چه بلایی سر والدینش آمده بود . او وقتی مادرش در کما بود با مادربزرگش به بیمارستان رفته بودند ویکتور حرف های مادر بزرگش را با دکتر شنیده بود او می گفت اونها بخاطر تصادف نمردن ...... او نتوانست بقیه حرف دکتر را با مادربزرگش بشنود . اوایل فوت والدینش هر شب موقع خواب به حرف دکتر فکر میکرد و تا سپیده دم بیدار می ماند به این فکر می کرد که حرف دکتر چه معنی ای داشت پدر و مادرش به چه دلیلی فوت کرده بودند؟ آنها تصادف نکرده بودند ، چون وقتی آنها را به بیمارستان آوردند چهره ی آنها خیلی وحشت زده بود . انگار که چیزی دیده بودند یه چیز ترسناک شاید یک روح شایدهم شیطان یا یه عروسک قاتل که به آنها حمله کرده بود . بالاخره به خانه جدید رسیدند . اما بیدار شد وهمگی از ماشین پیاده شدند . خانه ای چوبی کوچک با پله های که بعضی از سنگ های آن کنده شده و جای خالی آن ها پر نشده بود . پنجره های شکسته ، پنجره گردی که در شیروانی بود لب پریده بود معلوم بود یک روز وقتی این خانه نو بود بسیار زیبا بود ولی الان بوی کهنگی میداد حیاطی داشت که انگار چمن هایش را سوزانده بودند و حتی یک ردیف گل هم نداشت مادربزرگ به کارگران زنگ زد و گفت : سلام ، ما رسیدیم شما کجاین . اولین چیزی که توجه اما را جلب کرد یک صندلی راحتی در ایوان خانه که روی آن یک عروسک پسر مانند عروسکی که او در دالان پیدا کرده بود، یک چشم و یک دست نداشت ولی وضیعت اش خیلی از عروسکی که اما پیدا کرده بود بهتر بود . مادربزرگ پشت تلفن هیچ صدایی نشنید و تلفن را قطع کرد (( بچه ها فکر کنم وسایلمون فردا بیاد. )) مادربزرگ کلید را در قفل درچرخاند ودر استخوانی رنگ باز شد ویکتور لحظه ای به آسمان تیره رنگ نگاه کرد و وارد خانه شد . امروز بسیار روز دلگیری بود البته از این به بعد هر روز همینطور خواهد بود . مادربزرگ به خاطر این خانه را فروخت پول هزینه مدرسه بچه ها ، خرج خرد و خوراک و غیره ....... . مادر بزرگ می خواست مانند جوانی هایش مشاور خرید و فروش وسایل نقلیه شود ولی دیگر مانند قبل نمی توانست مشتری ها را جذب کند . پس خانه را فروخت و یک خانه ارزان قیمت گرفت و بقیه پولش را در بانک گذاشت تا بتوانند از پس خرج خود بر بیاید . در خانه پله دوطرفه با پاگرد وسط و دو بازو قرار داشت . اما عاشق خانه هایی بود که پاگرد داشتند با خودش گفت : شاید این خونه این قدر هم بد نباشه .) با اشتیاق فراوان از پله ها بالا رفت عروسکی را که با خودش آورده بود روی یکی از آن صندلی های کهنه گذاشت کتش را در آورد و به چوب لباسی وصل کرد . در اولین اتاقی که رفت فقط به سمت بوم نقاشی رفت یکی دیگر از علاقه های اما نقاشی کشیدن بود و واقعا نقاشی های خوبی میکشید بیشتر روی حیواناتی که در حیاط کلبه ی مادربزرگش بودند کار می کرد . همه ی آن حیوانات هم به شکل عجیبی مرده بودند و مادر بزرگ نتوانست کسی که این کار را کرده را پیدا کند اما عجیب تر از این این بود که همه چیز خانه کهنه و درب و داغون بود ولی بوم نقاشی نو بود و آبرنگ هایش خشک نشده بودند و معلوم بود که از قلم نقاشی یک دفعه هم استفاده نشده بود . شاید نقشه این بود که آن ها را به این خانه جذب کنند و به طرز پلیدی ناپدید شوند . ویکتور به طبقه بالا رفت و در آینه ای که در اتاق مهمان بود خودش را بر انداز کرد از کنار آینه گذشت و به دری که در راهرو قرار داشت نگاهی انداخت . به سمت در رفت دستگیره ی در را چرخاند اما باز نشد انگار از پشت قفل شده بود . البته هر خانه راز خودش را دارد شاید این خانه هم رازی ترسناک داشته باشد ...........
1. Emma
2.Victor
3.Maria
4.Lucher
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳