شهر نفرین شده( ادبیات وحشت) : شب ترس و وحشت 

نویسنده: t_parsa_razeghi

( مامان بزرگ این در باز نمیشه ) مادربزرگ روی پاشنه ی پایش چرخید و به سمت ویکتور رفت مادربزرگ با کنجکاوی پرسید : باز نمیشه ؟ . او دستش را در کیفش برد و از آن یک دسته کلید بیرون آورد . همه ی کلید ها امتحان کرد ولی در باز نشد . ماریا رو به ویکتور کرد و گفت : فکر کنم یکی از کلید ها گم شده . ویکتور با نا امیدی گفت : پس باز نمیشه . مادربزرگ موهایش را بالای سرش جمع کرد و در آشپز خانه رفت . کلید اجاق را چرخاند و  شعله ها روشن شدند ولی مدتی نگذشت که  خاموش شدند . یکی از کشو ها را باز کرد و از آن یه جعبه  کبریت در آورد . کبریت را روی بخش زبر جعبه کشید و با آن اجاق را روشن کرد . سیب زمینی هایی را که از صندوق آورده بود را در سینک شست و آن ها را با چاقو به صورت خلالی خرد کرد. سپس بقیه موادغذایی را آماده کرد . از آشپزخانه خارج شد ‌لحظه ای ایستاد و به دستگاه گرامافون ای که روی میز عسلی بود چشم دوخت . با خودش فکر کرد شاید با گذاشتن یک صفحه ی شاد در گرامافون فضای خانه عوض شود ،صفحه ای که کنار گرامافون بود را در آن گذاشت و سوزن صفحه را  روی آن تنظیم کرد  ویکتور از توی راهرو داد زد : مامان بزرگ من میرم حموم . مادربزرگ هم مانند او داد زد : الان شب ؟ ویکتور خیلی مطمئن گفت : آره دیگه . ( باشه ) ویکتور به حمام که در سمت چپ راهرو قرار داشت رفت . لباس هایش را در آورد و دوش آب را باز کرد . از چمدان اش شامپو را در آورد و کنار لبه ی وان گذاشت . در وان رفت . او می توانست صدای آهنگ کلاسیک را بشنود . ولی همه چی عادی نبود انگار داشت ریتم آهنگ تند تر و تندتر می شد .  ویکتور به آن اهمیتی نداد و به کارش ادامه داد شامپو را از لبه ی وان برداشت  . به محض اینکه آهنگ تمام شد خانه به لرزه افتاد. اما که به بوم نقاشی ماتش برده بود از جا پرید.  اما از توی اتاق بیرون رفت و از پاگرد پایین آمد. ( چی شده مامان بزرگ ؟ ) مادربزرگ رنگش پریده بود، با لحنی وحشت زده جواب داد: نمیدونم . در همین حین ویکتور هم از پاگرد پایین آمد. لباس های تازه اش را پوشیده بود ، یک سویشرت قرمز و یک شلوار مشکی . موهای ی قهوه ای اش را شانه زده بود . او که اصلا نگران نبود گفت : فقط یه لرزه بود ، چیزی برای نگرانی نیست . مادربزرگ پوزخندی زد و گفت : آره یه لرزه . اما تصمیم گرفت جاهای دگر خانه هم ببیند . ولی اول می خواست آن عروسک را از ایوان بردارد. به ایوان رفت هوا تغییری کرده بود داشت قطره های آب بر رو زمین چکه می کرد او عروسک پسر را برداشت و آن را زیر بغلش زد و برد . در یکی از اتاق ها رفت عروسک ها را روی میز گرد گذاشت . آن ها را باهم مقایسه کرد تقربیا یک شکل بودند می توان گفت جنس مخالف هم بودند . پشت لباس عروسک پسر بریده شده بود اما دستش را در سوراخ پشت عروسک فرو کرد چیزی را حس کرد آن را با دستش گرفت و بیرون کشید کاغذ تا شده ای بود آن را باز کرد ( کلید ، در چاه آب است . اما لحظه مکث کرد بهتر بود آن را برادرش هم نشان دهد به پذیرایی رفت و دست ویکتور را گرفت و با خودش به اتاق برد ، ویکتور که خوشش نمی آمد آنجا باشد از اما پرسید : چی شده ؟ اما کاغذ را به ویکتور داد او آن را پشت و رو کرد و گفت : کلید در چاه آب است ؟ یعنی چی ؟ اصلا این رو از کجا پیدا کردی ؟ اما ماجرای پیدا کردن کاغذ را به او توضیح داد ( حالا پایه ای که بریم چک کنیم ؟ (اینجا هیچ چاهی نداره من همه جای حیاط رو دیدم مطمئنم که چاه اینجا وجود نداره ، راستی از کجا میدونی تو حیاط همین خونست ؟ اما به این فکر نکرده بود ولی امیدوار بود که در عروسک دختر هم کاغذی باشد پشت لباس عروسک را باز کرد  و درست حدس زده بود پشت عروسک دختر هم کاغذی بود . آن را خواند: در حیاط این خانه چاه آبی وجود دارد . و پشت کاغذ را خواند (مواظب باشید تو چی سرک می کشید اما و ویکتور.  هر دو بهت زده به یکدیگر نگاه کردند هیچ کدامشان دلیل توضیحی نداشتند . هر دو نفسشان بند آمده بود. اما با کلماتی نامفهومی از روی ترس گفت : نوشتی ......... ت ت تو اونو ؟ ( نه ) هر دو به این فکر می‌کردند که چه کسی این نامه را نوشته بود ؟ اسم آنها را از کجا می دانست ؟ همینطور که به برگه زل زده بودند ماریا وارد اتاق شد وبه بچه گفت ( شام حاضره ) آنها به همراه مادربزرگ به سالن ناهار خوری رفتند . اما و ویک جوری رفتار می‌کردند که انگار همه چیز عادی هست و بلافاصله بعد از شام به اتاقشان رفته بودند با اینکه آنها یک اتاق جدا داشتند تصمیم گرفتند امشب را پیش همدیگر یعنی در اتاق اما بخوابند . اما به سمت مادربزرگ رفت و گفت : مامان بزرگ تخت تمیزه ؟ مادر بزرگ که توی حال خودش بود و اصلا متوجه حضور اما نشده بود سرش را برگرداند و گفت : اما تو چمدون من چند تا ملحفه هست می تونی روی تخت بندازی ))

(( ممنون مادربزرگ )) ابتدا به سمت کاناپه ی آبی رنگ رفت و یکی از کوسن های را برای ویکتور برداشت از آنجایی که اتاق اما یک تخت بیشتر نداشت ویکتور روی زمین می‌خوابید او به سمت چمدان قدیمی قهوه ای رنگ مادربزرگ رفت و در آن را باز کرد یک ملحفه را برای خودش ویک ملحفه دیگر هم برای ویکتور، وارد اتاق شد و ویک را دید همانطور روی زمین نشسته بود و فقط به برگه ی روی زمین زل زده بود . از آنجایی که دیگر ملحفه ای برای مادربزرگ باقی نمانده بود ماریا امشب را روی کاناپه می خوابید . اما دو تا پتو روی تختش داشت یکی قرمز ویکی زرد . اما پتوی قرمز را به ویک داد  خودش هم برق را خاموش کرد و توی تختش دراز کشید ، هیچکدام خوابشان نمی‌برد همش این سوال در ذهنشان بود چه کسی این نامه را نوشته بود و آنها را از کجا می‌شناخت؟  توی این خانه چه اتفاقاتی داشت می افتاد ؟ ، مادربزرگ برخلاف بچه ها خیلی خسته بود  چشم هایش را روی هم گذاشت و زودی به خواب عمیقی فرو رفت . اما که دیگر صبرش تمام شده بود  از تختش پایین آمد و پیش ویک نشست همیشه ویک خیلی زود خوابش می برد ولی الان بیدار بود و نمی‌توانست بخوابد . 

(( ویک ، پاشو باید بریم اون چاه رو چک کنیم )) 

(( عمرا من اونجا نمیام ))

(( خواهش میکنم ویکی شاید بتونیم بفهمیم  کی اون نامه رو نوشته)) ویکتور آهی کشید و خیلی آرام گفت : باشه فقط این دفعه)) و از جایش پا شد .

با قدم های خیلی آرام به طرف چوب لباسی رفتند و اما پالتوی صورتی رنگش را به تن کرد و ویکتور هم ژاکت سرمه ای رنگ با آستین های سفیدش را پوشید ویک خیلی آرام در خانه را باز کرد و خانه را ترک کردند . در ایوان دو فانوس وجود داشت آنها را برداشتند اما یکی از کبریت هایی را که در جیبش گذاشته بود را در آورد و هردو فانوس را روشن کرد  . ویکتور رو به اما کرد و گفت : خب حالا این چاه خیالی رو از کجا پیدا کنیم )) در همین حین زیر پای اما خالی شد او روی در چاه ایستاده بود دستش را به لبه چاه گرفته بود : کمکم کن ویکتور )) ویکتور خیلی زود اما را بالا آورد . اما گفت : اینم از چاه )) 

(( و حالا چطور کلید رو بیاریم بیرون ؟ )) اما به سطل که با طناب از چاه آویزان شده بود اشاره کرد ویکتور طناب را کشید و سطل داخل آب رفت و وقتی دوباره طناب را بالا کشید در سطل چیزی جز آب ندید دوباره امتحان کرد بازم فقط آب در سطل بود بالاخره بعد از بارها آخرین بار با امید اینکه این دفعه کلید در سطل باشد طناب را  کشید لحظه ای مکث کرد و طناب را بالا کشید (( لعنتی اینجا هیچی نیست))اما گفت ویکتور    نگاه کن کلید اونجاست )) ویکتور کلیدی به شکل جمجه را دید که ته سطل بود دستش را داخل سطل کرد و کلید را بیرون آورد (( ویک ، حالا باید ازکجا بفهمیم این کلید کجاست ؟)) 

(( فکر کنم من بدونم )) 


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.