شهر نفرین شده( ادبیات وحشت) : گودال جمجمه 

نویسنده: t_parsa_razeghi

ویکتور محکم کلید جمجمه شکل را به خودش چسبانده بود آرام در را باز کرد و وارد خانه شد ژاکت اش را روی چوب لباسی انداخت . به همراه اما پاورچین پاورچین از پاگرد بالا رفتند . به راهرو رفتند تنها چیزی که در آن تاریکی مسیر جلو را روشن کرده بود فانوس بود . ویکتور می توانست نفس کشیدن اما را در پشت گردنش حس کند ، هر دو مانند موش آب کشیده شده بودند ، حسابی سردشان شده بود ، اما دیگر باران قطع شده بود . آرام آرام به سمت در قرمز رنگ رفتند ، ویکتور که حواسش فقط به سمت جلو بود پایش روی لیوانی که روی زمین بود رفت (ترققق) لیوان شکست و آبی که در آن بود روی زمین ریخت . ( ویکتور ) .
" کی این رو رو زمین گذاشته ؟ : 
اما شانه هایش را بالا انداخت و گفت : خودت . ولی نمیدونم چرا روی زمین گذاشتیش. ویکتور دستش را روی در گذاشت ، ( اما ، فانوس رو بگیر رو قفل در ) قفل در از تاریکی شب با فانوس  روشن شد . ویکتور کلید را در قفل در فرو برد شاید برای آن در نبود. اما که متوجه شده بود کلید به در نمیخورد به ویکتور گفت : این برای این در نیست ) ویکتور با تعجب گفت : پس واسه چه دریه ؟ 
در همین لحظه صدایی پیرزنی به گوش هر دو رسید ( بچه ها شما اینجا چیکار می کنین ؟ باید الان خواب باشید ! . اما فانوس را به طرف پیرزن گرفت  و چهره اش معلوم شد. ( مامان بزرگ ) ویکتور نفسش را حبس کرد . اما که داشت کلماتی سر هم می کرد گفت : خب ......... ما 
ویکتور وسط حرفش پرید و گفت : می خواستیم بریم دستشویی. ویکتور خودش هم نفهمید چه چیزی گفته بود . مادربزرگ مشکوک شد : اونوقت با یک فانوس ؟ و هر دو تایتون با هم می خواین برین دستشویی و اما الان چرا پالتو پوشیدی ؟ اما سرش را پایین انداخت و به پالتو اش خیره شد . پالتو اش کاملا کثیف و گلی شده بود او وقتی لبه ی چاه ایستاده بود پایش لیز خورد و با ویک برخورد کرد ویک هم یکی از فانوس ها را از- دستش انداخت و در چاه افتاد . اما و ویکتور با سر هم کردن کلماتی مادربزرگ را راضی کردند. اما فانوس را خاموش کرد ، هر دو کورمال کورمال به اتاق رفتند و توانستند بخوابند .
 ༒︎ ༒︎ ༒︎ ༒︎ ༒︎ ༒︎ ༒︎ ༒︎ ༒︎ ༒︎ ༒︎ ༒︎ ༒︎ 
مادربزرگ وارد اتاق شد و پرده ها را کشید . نور به داخل اتاق تابید و اتاق از تاریکی در آمد، اما از خواب بیدار شد چشم هایش را به هم مالید و به ساعتش نگاه کرد ساعت هفت صبح بود . مادربزرگ با لباس های فورم مدرسه وارد اتاق شد.
اما لباس های فورم اش را پوشید ، یک کت قرمز رنگ با خط های سیاه و دامن سیاه رنگ و یک پاپیون قرمز . او به سمت ویکتور رفت و کنار تخت او نشست و آن را تکان داد ( ویک بیدار شو ، بیدار شو . ویکتور گفت : بله . او از خواب پاشد و لباس های فورم اش را پوشید .
لباس های او هم مانند لباس های اما بود ولی بجای پاپیون کراوات داشت . او کراواتش را صاف کرد  . هر دو دم در رفتند و یک صدا از مادربزرگ خداحافظی کردند. اتوبوس زرد رنگی را دیدند  از پله های پهن اتوبوس بالا رفتند ، فقط دو جا برای آنها مانده بود ولی هر کدام در صندلی دیگر ، ویکتور کنار دست دختری با موهای کوتاه و چشم هایی آبی نشست. دختر گفت : سلام من ملانی ۱. هستم . ( من هم ویکتور هستم . ) 
_. اهل کجایی ؟ تازه اومدی ؟ 
ویکتور جواب داد : آره ، یعنی به روستای جرمینز نقل مکان کردیم .تو اهل کجایی ؟ 
(( فرویدن هارت )) 
ویکتور با لبخندی بر لبانش و  با لحنی خجالت زده گفت : امیدوارم همکلاسی شیم .
-.: امیدوارم . 
اتوبوس توقف کرد و تکان آرامی خورد . همه ی دانش آموزان از اتوبوس پیاده شدند . در مدرسه با صدای غژ غژی باز شد . اما فقط منتظر بود که هرچه سریعتر مدرسه به اتمام برسد و کشف کند که پشت آن در چه قرار دارد. بعد از چند ساعت مدرسه تمام شد و همگی دوباره به اتوبوس زرد رنگ رفتند با اینکه روز اول مدرسه بود ویک دوستان زیادی پیدا کرده بود ولی اما مثل همیشه در تنهایی به سر می برد. موقع ی برگشتن به خانه آنها سوار اتوبوس نشدند و مادربزرگ با ماشین قرمز رنگش به دنبال آنها آمد . هر دو سوار ماشین شدند. مادربزرگ هر وقت دنبال آنها می آمد و آنها سوار ماشین می شدند می پرسید : مدرسه چطور بود ویکتور همیشه یک جواب را می داد از مدرسه متنفرم ولی الان گفت : عالی بود ، سه تا دوست جدید پیدا کردم ملانی ، جیم ۲. و تارا ۳. ، با هم دیگه یه گروه چهار نفره تشکیل دادیم. مادربزرگ که اصلا انتظار نداشت ویکتور این حرف را بزند گفت : عالیه . و تو چطور اما تونستی دوستی پیدا کنی ؟ اما خیلی سرد و بی احساس گفت : بد نبود . و بقیه راه را در سکوت ادامه دادند . وقتی آنها به خانه می رسیدند اما مستقیما به اتاقش می رفت و تکالیف اش را انجام می داد ویکتور هم بلافاصله به اتاقش می رفت و کیفش را روی زمین می انداخت و روی تخت ولو می شد ویکتور وقتی سرش را روی بالش اش گذاشت چیزی صفت را پشت سرش حس کرد لب هایش را روی هم فشرد و گفت : این چیز صفت دیگه چیه ! بالشش را بلند کرد بعد انگار سر عروسکی را حس کرد به آشپز خانه رفت و قیچی را از کشو در آورد . بالش را قیچی کرد و عروسک پیرزنی را از آن بیرون در آورد بر عکس بقیه آنها او سالم بود . اگر کسی در اتاق پیش ویک بود قطعا به او گفت ( عجب احمقی هستی برای چی داری بالش رو قیچی می کنی .
او در ذهنش تصور کرد که این ها شبیه خانواده اش بودند .
عروسک دختر ، عروسک پسر ، و هم اکنون عروسک پیرزن.
به سمت اتاق خواهرش دوید و مادربزرگ از توی راهرو داد زد : کی این لیوان رو شکسته ؟ !
ویکتور وارد اتاق شد 
( یه عروسک دیگه )
اما سریع سرش را به سمت ویکتور برگرداند . 
مانند عروسک های دیگر پشت آن هم چیزی بود ، یک نقشه . انگار کسی برای آنها تدارک دیده بود. اما نقشه را باز کرد روی نقشه خط قرمزی دور مکانی کشیده شده بود ( گودال جمجمه ) هر دو اولین چیزی که به ذهنشان رسید این بود که کلید جمجمه شکل حتما می تواند برای آنجا باشد. ولی توی جنگلی بود که از آن عبور کردند مادربزرگ گفته بود :" همین چند سال پیش جنگل آتیش گرفته . 
( ویکتور ، پایه ای این یکی هم چک کنیم ) 
( آره ) 
اما پشت سر ویکتور به حیاط رفت 
( ویکتور ، باید با پولی که پس انداز کردیم دو تا دوچرخه اجاره کنیم ؟ ) 
ویکتور ماشین مادربزرگ را دید که پشت حیاط 
پارک شده بود . 
( شاید باید با ماشین بریم )
چی ؟
1. Melanie
2. Jim
3. Tara
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.