شهر نفرین شده( ادبیات وحشت) : سفر خطرناک 

نویسنده: t_parsa_razeghi

در آن جنگل پر پیچ و تاب فقط صدای غار غار کلاغ ها و صدای وزش باد به گوش می رسید . وقتی پسرک روی آتش آب می ریخت از آن دود و بخار بلند می شد . کلاغ بر روی یکی از آن درخت های پوسیده نشست . پسر از تو گودال فریاد زد : سلام ، من مت ۱. هستم کسی اینجا هست ؟ . و صدایش در گودال طنین انداخت ‌ . حدود پنج یا شش روز بود  که در آن گودال گیر افتاده بود صبح ها بسیار آفتابی بودند و شب ها مه تمام گودال را فرا می گرفت  سفر او از اینجا شروع شد که مت تصمیم گرفت با خواهر برادرش برای دیدن پدر و مادرشان به روستای جرمینز سفر بکنند در اوایل راه خواهرش اشلی ۲. پیشنهادی داد : حالا که اینجایم می خواین برای کوه نوردی به جنگل بریم ؟ همه موافقت کردند ولی ماشین آنها در باتلاق فرو رفت و شور بختانه آنها یکی از برادرانشان را از دست دادند و دیگران از ماشین پیاده شدند ، مت پایش به پارچه ای که روی صندلی بود گیر کرد و نتوانست خودش را نجات دهد ، تقریبا او دو روز بیهوش بود اما وقتی بهوش آمد از اینکه زنده بود کمی خوشحال شد ولی آرزو می کرد ای کاش توی ماشین می‌مرد . هر جای گودال را گشت، بعد از چند روز که بهوش آمده بود توانست با گذاشتن چند چوب چیزی ماند پله ای دست و پا کند . وقتی روی پله پا می گذاشت صدای ترک خوردن می آمدحدس می زد همچین اتفاقی بیفتد و افتاد . خزه هایی که به دیوار گودال چسبیده بود به شکل طناب در آمده بودند . او سعی کرد از خزه ها بالا برود ولی آنها خیلی نازک بودند . مت پسری خوشتیپ و نوجوان بود ، الان دیگر ظاهرش کاملا نامرتب و کثیف بود . او صبح ها در دستانش آبی از تو رودی که در گودال قرار داشت پر می کرد و روی آتش می ریخت . مت چیزهایی از زنده ماندن در جنگل و جاهایی که امکانات در در دسترس نیست می دانست، دو سال پیش به همراه پدرش تمرین  هایی می کردند که عبارتند : تیراندازی،  پیدا کردن مسیر در جای ناشناس ،  بالا رفتن از کوه و طناب و ........
او می توانست تاریک شدن هوا را از لایه سنگ ها ببیند . آز آن موقعی ای که در آنجا بود شب ها را با افکار های اش می گذراند ، اصلا چطور ممکنه یه رود توی گودال باشد ؟ یا چطور در گودال درخت وجود دارد و این که کلاغ ها از کجا می آیند ؟
از لای سنگ ها ؟ 
شاید هم کلاغ ها به وجود می آمدند .
وضیعت صبح ها هم این بود که هر روز 
از خواب بیدار می شد و از سنگ ها بالا می رفت و از سوراخی که بین آنها به وجود آمده بود خودش را معرفی می کرد و کمک میخواست ولی هیچکس آنجا نبود که به او کمک کند . 
تقریبا همه راهای بیرون آمدن از این گودال را انجام داده بود ولی هیچکدام نتیجه نداد .مت دوباره تلاش کرد و خودش را معرفی کرد( سلام من مت هستم توی این گودال گیر افتادم کمک میخوام . او
انتظار نداشت کسی جوابش را بدهد اما صدای
لطیف دختری را شنید سرش را بالا گرفت و دختری را دید .
او لباسی سفید به تن کرده بود   موهای بافته ی بورش تا کمرش می رسید
 او گفت : من ماریا هستم
 چجور اومدی اینجا ؟)
مت با لکنت گفت : ک .... کمکم کن . یکی از راه هایی که مت آن را امتحان کرده بود این بود که سنگ راهی را پوشانده بود او سعی کرد از لای آنها به بیرون برود ولی جثه اش بزرگ تر از آن بود که بتواند در آنجا جا شود . 
ماریا که ریز اندام بود
از لای آنها به درون گودال رفت 
مت به کمک ماریا سنگی را از سر راه برداشتند و توانستد خارج شوند . 
او ماشین خاکستری رنگی را به همراه مردی سر راهش دید حدس می زد پدر دختر باشد . ماریا به طرف ماشین دوید ( بابا ) پدرش اش از کیف دوشی که بر روی شانه اش بود چند عروسک بیرون آورد و آنها را به مت نشان داد ( هی مت خوب به حرف های من گوش کن ما چند تا عروسک پیدا کردیم . اولین عروسک رو از توی همین گودال پیدا کردیم روش اسم دخترم حک شده بود و دومین عروسک هم از همینجا پیدا کردیم که اسم من روش بود در حالی که ما هردومون اونجا بودیم این اتفاق افتاد ، 
او یک عروسک دیگر هم به مت نشان داد یک عروسک پسر . و حرفش را ادامه داد : این هم اسم تو روش حک شده . ما باید دوباره به گودال برگردیم و ببینیم چی پیدا می‌کنیم. 
مت تعجب زده گفت : چطور ممکنه ؟ من عمرا دوباره به اونجا برگردم )) 
ماریا با یک عالمه اصرار مت را با خودش آورد .
پدر سنگ را از سر را برداشت و داخل گودال شدند و همانطور که پدر فکرش را می‌کرد سه عروسک دیگر شبیه همان عروسک ها روی زمین افتاده بود 
عروسک اول دختر بود  لباس سفید خونین به تن داشت و موهای قهوه ای داشت .
دومین عروسک پسر بود  و قدش از عروسک قبلی کمی کوتاه تر بود لباس آستین کوتاه آبی داشت و در دستش کاغذی بود .
عروسک سوم دختر بود و قدش خیلی کوتاه تر از قبلی بود لباس خواب صورتی بدون آستین داشت و توی دست این عروسک  هم کاغذی بود . پدر ماریا به طرف عروسک ها رفت پشت لباس عروسک اول را دید نوشته شده بود (( کاترین ۲. ))  عروسک را توی کیفش گذاشت و به سراغ عروسک بعدی رفت  روی آن هم اسمی حک شده بود ((  ویکتور)) آن را هم داخل کیفش گذاشت و تا می خواست پشت عروسک سوم را نگاه کند صدای بلندی از زمین به گوش رسید  پدر لحظه ای عروسک را روی زمین گذاشت و به طرف صدا رفت پچه ها هم پشت سر او حرکت کردند . 
زمین شکافته شد به همرا مواد مذاب مارهای پنج شش متری سبز رنگ از زمین بیرون آمدند و به سمت آن ها هجوم آوردند .
ماریا جیغ بلندی کشید پدر او و مت را به روی شانه خود انداخت و پا به فرار گذاشت . 
یکی از مارها دور مچ پای پدر پیچید  او و بچه ها را روی زمین انداخت مار داشت پدر را روی زمین می‌کشید مت چاقوی نقره ای رنگ مادرش را از توی جیبش در آورد و پدر ماریا که تقلا می کرد را آزاد کرد .
همه به سمت خروج از گودال دویدند خوشبختانه سالم از آنجا بیرون آمدند مارها می خواستند از گودال بیرون بیایند و به آنها حمله کنند ولی پدر سریع سنگ را جلوی گودال گذاشت و راه مارها را بست . یکی از آنها از لای گودال بیرون آمد و می خواست مت را نیش بزند ماریا نگذاشت این اتفاق بیفتد و سنگی سنگینی که روی زمین بود را برداشت و با آن به سر مار ضربه زد و سرش له شد .  تمام لباس مت  خونی شده بود و نفس نفس می زد . پدر داد زد : لعنتی )) ماریا گفت : چی شده بابا ؟ پدر گفت : اون دوتا عروسک دیگه از دستم افتاد الان بدویین سوار ماشین شین تا دوباره اونا حمله نکردن )) بچه خیلی سریع سوار ماشین شدند و از آن ناحیه خارج شدند.

1. Matt
2.Ashley
3.Catherine
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.