شهر نفرین شده( ادبیات وحشت) : گودال جمجمه ( بخش دوم ) " اکسیر و افعی ها

نویسنده: t_parsa_razeghi

( اگه از این قسمت خوشتون اومد لطفا کامنت بزارید و نظرتون رو درباره ی این فصل بگید )

 
( مواظب باش ! مواظب باشششش! ) با اینکه اما کمربند اش را بسته بود ولی احساس می کرد الان است که دیگر از ماشین به بیرون پرتاب شود بالاخره سرعت ماشین کم شد و آنها به مقصد رسیدند اما خیالش راحت شد و نفس عمیقی کشید . ( خب ویکتور نگفتی از کجا رانندگی یاد گرفتی؟ . ویکتور ماشین را خاموش کرد و انگشتانش را توی موهایش فرو برد با لحنی کنایه دار گفت : اون موقع که تو داشتی با مامان عروسک بازی می کردی من با بابا تمرین رانندگی می کردیم . اما سکوت کرد و هردو از ماشین پیاده شدند ویکتور سوئیچ را از توی جیب اش  بیرون در آورد و در های ماشین را قفل کرد ،‌ کسی دستش را روی شانه های ویکتور گذاشت او سریع سرش را برگردانند و تارا ، ملانی و جیم را پشت سرش دید . زبان ویکتور بند آمده بود (  بب ... بچه ها شما اینجا چی .....چیکار میکنید ؟ تارا لبخندی بر لبانش بود . او کتانی های طوسی با طرح های ستاره های نقره ای داشت ، شلوار دمپای جین ، تیشرت به رنگ صورتی پاستیلی پوشیده بود ، گردنبند طلایی به شکل ماه بر گردن داشت و با تل سرخابی موهای قهوه  ای توت فرنگی رنگش را کنار زده بود و با چشم های عسلی اش به اما ویکتور زل زده بود . اما زیر لب گفت : اینا دیگه کین ؟ و مانند تارا به جیم زل زد . در ذهنش اتفاقات را مرور کرد او ذهنش مانند سریالی بود که هر موقع دوست داشت می توانست یک قسمت از آن را پخش کند . در دلش گفت : پس احتمالا این ها همون جیم و تارا ملانی هستن . 

ملانی دستش را به سمت اما برد و با او دست داد : سلام من ملانی هستم . اسمت چیه .

_. سلام ، اسمم اما است . اما با دیگران آشنا شد،  ملانی تعریف کرده بود که آنها داشتند به شهر بازی ای که در آن سوی جنگل بود یعنی در مرکز شهر ، او می گفت که ویکتور را در راه دیده و به دوستانش گفته بریم بهش سر بزنیم . ویکتور به اجبار سر صحبت را باز کرد  : خب می خواین با ما بیان تو گودال . اما دستش را روی دست ویکتور

فشار داد او فهمید که چه چیزی 

از دهانش در رفته است .


꧂                 مادربزرگ                            و                           هاوارد              ꧁


مادربزرگ با چهره ای نگران رو به هاوارد ۱. کرد. هاوارد یکی از دوستان قدیمی مادربزرگ بود در سال ۱۹۵۶ وقتی که ماریا یازده ساله بود به همراه والدینش به ژاپن در محله ی کونوداته ۲. سفر کرده بودند . در آنجا با خانواده ی هاوارد  آشنا شدند هاوارد یک رگه ی ژاپنی داشت اما بیشتر به مادرش که اهل انگیلیس بود شباهت داشت. بعد ها پدر ماریا به والدین هاوارد یک پیشنهاد کاری داد و آنها به روستای جرمینز آمدند . هاوارد تلفن را برداشت  می خواست با پلیس تماس بگیرد مادربزرگ فقط دور خودش می چرخید که به گفته خودش بهتر می تواند فکر کند ناگهان گفت : هاوارد فکر کنم بدونم کجا رفته باشن .

 + + + + + + + + + + + + + + + + + + + + + + + + + + + + + + + + + + + + + + + + + + +

ویکتور دستپاچه گفت : منظورم اینه که فقط بیاین با هم دیگه ببینمش . اما دستش را محکمتر فشار داد  ملانی که انگار فقط منتظر بود ویکتور بگوید بلافاصله گفت: چرا که نه ! عالیه . و سپس رو به دیگران کرد و گفت : مگه نه بچه ها .  همگی به نشانه موافقت سر تکان دادند . ویکتور نتوانست جلوی آنها را بگیرید و آنها وارد گودال شدند قبلا دو راه برای وارد شدن وجود داشت یکی از راه باتلاق و دیگری از لای سنگ ها ولی الان تمام سنگ ها برداشته شده بود و باتلاق هم دیگر وجود نداشت بنابراین وارد شدن به آنجا آسان بود . 

( وای اینجا واقعا جالبه ) ملانی پشت سر این حرفش مانند قبل حیرت زده گفت : فکر کنم برای صد سال پیش باشه . جیم روی سنگ نشست و لحظاتی بعد زمزمه هایی شنید ( تو برگزیده ی شیطان هستی باید تمام اونها را بکشی ) چشم های جیم به طرف بالا رفت و چشمانش کاملا سفید شد دیگران متوجه نشدند اما و ویکتور داشتند با بیل کوچکی زمین را می کندند ، البته می توان گفت فقط ویکتور. اما بار دیگر به نقشه نگاهی انداخت ( آره مطمئنم همین‌جاست نگاه کن نوشته ( اکسیر و افعی ها ) بالاخره ویکتور چیزی را حس کرد و آن را از خاک بیرون کشید یک شیشه که مایع ابی رنگی توی آن بود . ویکتور هم چنین چیز دیگری هم حس کرد یک چیز نرم آن را بیرون کشید لاشه ی یک مار بود ویکتور سریع آن را بر روی زمین انداخت ( آه چندش ) در همین حین صدای جیغ تارا به گوش رسید . همگی به سمت تارا رفتند جیم را دیدند که چاقو نقره ای را بر روی گردن تارا برده بود و با صدایی خش دار گفت : من از  شیطان دستور می گیرم همتون میمرید .

ویکتور گفت : داری چی کار می کنی . تارا دست جیم را گاز گرفت و او را از خود جدا کرد . گودال به لرزش افتاد و سنگی بزرگی بر روی جیم افتاد خون روی زمین و تارا ریخت . تارا جیغ بلندی زد . اما باید راز های زیادی را کشف می کرد ، دختر توی جنگل ، جیم ، لرزش ها و .......


۱. Howard
۲.محله کاکونوداته در منطقه آکیتای توکیو در ژاپن است. منطقه آکیتا بیشتر به دلیل نژاد سگ آکیتا معروف است و جزو معروف‌ترین مقاصد توریستی ژاپن محسوب می‌شود. 





دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.