شهر نفرین شده( ادبیات وحشت) :  سقوط به ته گودال 

نویسنده: t_parsa_razeghi

تارا هنوز باورش نمی شد که چنین اتفاقی رخ داده است آن هم دقیقا جلوی چشمان خودش با اینکه ملانی هم مانند او ترسیده بود و باورش نمی شد خونسردی خودش را حفظ کرده بود و قتی که گودال لرزیده بود  و سنگ روی جیم افتاده بود راه بسته شده بود . تارا روی زانوهایش نشسته بود و بسیار وحشت زده به خونی که روی زمین ریخته بود زل زده بود گودال فضای سردی به خودش گرفته بود خزه های بلند به دیوار ها چسبیده بودند درختان برگ هایشان ریخته بود ، و کلاغ روی درخت همیشگی اش نشست کلاغ شروع به قار قار کردن کرد، آن کلاغ مشکی یک ساعت و نیمی بود که سعی می‌کرد حرف بزند ویکتور تنها چیزی که توی سرش بود این بود که مادربزگ الان کجاست ؟ چه کار می کند ؟ ملانی تلاش می کرد با تلفن همراه خود به پدرش زنگ بزند ، آنها در مخمصه ای گیر افتاده بودند که فرار ار آن غیر ممکن بود ویکتور به اما چشم غره ای رفت اگر بخاطر او نبود ویکتور الان در خانه بود و روی مبل راحتی مشغول چرت زدن بود اگرچه بخاطر کنجکاوی خودش هم بود ولی بیشتر اما را مقصر می دانست امیدوار بود ماشین را ندزدیده باشند چون خیال می کرد فقط قرار است از گودال دیدن کنند، برای اینکه یکی از پنجره ها باز بود حتما دیگر کارشان تمام بود. او سعی کرد سنگ ها را هل بدهد و به بیرون برود اما وقتی دید آنقدر سنگین است دلش هری فرو ریخت ، او به سوی اما رفت . دست هایش را پشت سرش گذاشت و گفت : یادته اون فیلمه ؟ اسمش یادم رفته .
اما درحالی که تلاش می کرد خزه بلندی را بگیرد گفت : کدوم ؟ 
( همون که وقتی بچه بودی دیدیش اونموقع من یازده سالم بود)
( منظورت فیلم گوداله ؟ وایسا، شاید ما هم بتونیم یه پله بسازیم. او چوب لغ شده ی درختی را کند.  تارا جیغ بنفشی زد : کمک!، کمک! یکی اینجا مرده! ملانی سعی کرد تارا را آرام کند ولی تارا گفت: چطور آروم باشم وقتی اینجا گیر افتادیم و یکی زیر سنگ له شده ! تقریبا پله های لغ و چوبی که ویکتور ایده ی ساختنش را داده بود به اتمام رسیده بود ویکتور بالای یکی از سنگ ها رفت و گفت: پله ها برای خارج شدن از اینجا داره دیگه تموم میشه لطفا خونسردتون رو حفظ کنید میدونم ترسیدین منم ترسیدم ولی بچه ها با جیغ و فریاد چیزی حل نمیشه)) اما گفت: کار پله ها تموم شد حالا کی میخواد اول بره بالا ؟ )) 
تارا اول از همه به طرف پله ها دوید و مثل موشک از آن ها بالا رفت از بالای گودال به پایین نگاهی انداخت.
نفر بعد ملانی رفت تا پا روی پله ی دوم گذاشت سنگی جلوی پایش سبز شد او نتوانست تعادلش را حفظ کند و داشت به پایین سقوط می‌کرد ولی ویکتور او را گرفت ملانی دوباره خود را به بالای پله ها کشید. پشت سر او اما و ویکتور راه افتادند و بالاخره به بالای گودال رسیدند ویکتور به سمت ماشین رفت و گفت : ماشین ها هنوز سالمن.  
اما گفت: پس سریع ماشین رو ......حرفش را قطع کرد و به جای آن جیغ زد: ویکتور پشت سرتتت!... 
سنگی بزرگ از صخره بالای سر ویکتور روی ماشین افتاد و آن را درب و داغان کرد خوشبختانه قبل از اینکه عاقبت ویکتور هم مثل جیم شود سریع دوید سنگی بزرگ دیگر رو ماشین ملانی افتاد و آن را هم خرد کرد.  انگار که جنگل برنامه ای برای آنها ترتیب داده بود که نتوانند از این مخمصه خلاص شوند،  ویکتور به پایین گودال اشاره کرد و گفت : لعنتی باید فرار کنیم! )) تارا به آنجایی که ویکتور اشاره کرد نگاه کرد دید که مارهای افعی سبز بسیار درازی از زمین بیرون زدند خودشان را به بالای گودال رساندند و به سمت آنها یورش بردند همه به آنطرف جنگل دویدند پشت سر آنها زمین شکافته شد و تمام درخت های سرتاسر جنگل سقوط کردند همه تغییر مسیر دادند ملانی درحالی که داشت میدوید به زمین خورد.شاخه یکی از درختان روی پایش افتاد و او از درد فریاد کشید ویکتور شاخه را از روی پای ملانی برداشت به او کمک کرد تا بلند شود ویکتور دستان ملانی را دور شانه هایش حلقه کرد و راه افتاد شوربختانه وقتی آنها از کنار گودال رد می شدند یکی از مارها دمش را از گودال بیرون برد و مچ دست و پای او را گرفت اما که دست او را محکم گرفت بود گفت : نگران نباش من دستت رو گرفتم. ))
ویکتور انگار که از خواهرش برای یک کار بد عصبانی باشد گفت : باید بری وگرنه خودت هم...)) مار دیگری دور دست و پای اما پیچید و هردو را به اعماق گودال پرتاب کرد سپس ملانی و تارا را به ته گودال پرتاب کردند. اما هنوز بیهوش نشده بود و به خون دستش که شاخه ای در آن فرو رفته بود چشم دوخته بود لحظه ای بعد او هم از هوش رفت . آیا آنها آنقدر زنده می‌مانند که راز نهفته ی این شهر را کشف کنند؟
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.