شهر نفرین شده( ادبیات وحشت) : چرخه ی آشوب
73
101
6
12
اِما چشمانش نیمه باز بود تنها چیزی که می دید یک مرد و زنی تقریبا قد کوتاه بود که داشتند با یکدیگر بحث میکردند ولی چهره هایشان محو بود و اِما نمی توانست آنها را ببیند . چند دفعه سعی کرد دست و پایش را تکان بدهد ولی گویی بدنش فلج شده بود گمان میکرد حتما قوزک پایش شکسته است یا خونریزی داخلی دارد خوشبختانه هیچکدام از افکار اما درست نبود . به دستش نگاهی انداخت سرم در رگش زده بودند در همین حین که مرد وزن را تماشا میکرد چراغی در ذهنش روشن شد قربانی بعدی مطمئنا ملانی است باید از بیمارستان خارج میشد و به آنها خبر را میگفت دوستان و برادرش در خطر بودند اما هر چقدر سعی میکرد کاری بکند فایده ای نداشت بدنش یاری اش نمیکرد . بعد از دو ساعت ونیم طاقت فرسا در برزخ تار اندک اندک توانست چهره ی مرد وزن را به چشم ببیند مردی جوان با روپوش سفید و موهای بلوطی رنگ و زنی که حداقل سی سانت از او کوتاه تر بود ابروهایش در هم رفته بودند و چشم هایش حالت خشمگین داشتند اما سعی میکرد آن لبخند گرم و صمیمانه همیشگی روی لب هایش بماند . اِما لحظه ای نفسش در سینه حبس شد زن مادربزرگش بود که کنار دکتر بود
مادربزرگ از صحبت دست کشید و به سمت تخت بغل رفت ، اِما هرگز به بغل نگاه نکرده بود ویکتور روی آن تخت بود و کاملا بی هوش بود لحاف آبی آسمانی ضخیمی را روی خود کشیده بود حال و وضع او بدتر از اِما بود دور سرش باند پیچی شده بود و خراش های کوچکی روی ساعد های دستش بود یکی از پاهایش هم شکسته بود اِما به چیز خنده داری فکر کرد شاید موقع سقوط روی پاهای ویکتور افتاده بود بود ، حالش کمی بهتر شد سرش را برگرداند انتظار داشت ملانی و تارا را ببیند ولی به جایش دختری هم سن سال خودش را دید صورتش سفید بود لباس هایش از سرتا پا سفید بود و روی آن لکه های خون دیده می شد دختر شباهت زیادی به دختر درون دالان داشت اَما اِما مطمئن بود یک فرق با دختر توی جنگل داشت دختر دیگری جلویش ظاهر شد آن همان دختری بود که توی دالان دیده بود سرش را نتوانست تکان بدهد آن ها مجبورش کرده بودند به نمایش اشان نگاه کند اتاق در تاریکی محض فرو رفت گرچه می دانست برای کسانی دیگری که در اتاق حظور دارند اینگونه نیست خود را جلوی جاده ای دید روی خط زرد جاده ایستاده بود ماشینی به سمتش آمد ولی از او گذشت مانند یک شبح شده بود ماشین چند متر از اِما دورتر ایستاد به سمت ماشین رفت صورت والدینش را دوباره دید پدر کاپوت ماشین را بالا زد از آن دود سیاهی بلند می شد ، یک لحظه جایشان عوض شد گویی که بازی ای ویدیویی اتصالی کرده است دید شاخه ها دارند مادرش را به سمت یک غار می کشانند پدر فریاد می زد روی زمین افتاد و دست همسرش را گرفت هر دو به داخل غاری کشیده شدند اِما دیگر نتوانست چیزی ببیند ناگهان از روی تخت بلند شد و جیغ بنفشی کشید طوری که ویکتور را هم از خواب هفت پادشاه بیدار کرد. مادربزرگ گفت : چی شده ! چی شده ؟ ویکتور از روی تخت بلند شد و مانند اِما فریاد کشید از اتاق کناری که ملانی و تارا بستری شده بودند صدای جیغ بلند شد آنها هم همین کار را می کردند جیغ گوش خراش تمام فضای بیمارستان را پر کرده بود جوری که شیشه ها به لرزه در آمدند ترک برداشتند و در آخر شکستند . جیغ ها قطع شد و هر چهار کابوسی چشم هایشان را به روشنایی باز کردند ملانی ، تارا ، اِما و ویکتور دست و پاهایشان به لرزه در آمد داشتند تشنج می کردند مانند یک چرخه از زجر و عذاب بود مادربزرگ به صورت ویکتور سیلی ای نه چندان محکم زد ولی اتفاقی نیفتاد آن کار را روی اما هم امتحان کرد ،آن هم جواب نداد تا اینکه بلند شدند و زدند زیر گریه اَما کسی هنوز داشت می لرزید او ملانی بود اَما لحظه ای بعد از تخت برخاست ماژیک قرمز روی میز را برداشت و روی دیوار سفید تازه رنگ شده نوشت : (( مرگ یکی یکی به سراغتان می آید شما می توانید مبارزه یا فرار کنید موفق باشید فرزندان من .))
از اتاق بیرون رفت و به اتاقی که ویکتور و اِما بستری شده بودند رفت مادربزرگ داشت آن ها را آرام می کرد ملانی خواست به سمت مادربزرگ حمله کند اما چشمانش سیاهی رفت و بیهوش شد انگار نیرویی که بدنش را در اختیار گرفته بود بیش از این نمی توانست در بدن کسی بماند مادربزرگ چاقویی که در دست ملانی بود را برداشت لبخند شومی زد و به اِما و ویکتور گفت : بچه ها دوست دارید بمیرید ؟ سرش کج شد اما نه کاملا مادربزرگ داشت مقاومت می کرد بچه ها فرار کردند از در خارج شدند اِما به برادرش کمک کرد بوق ماشین از پشت سرشان شنیده شد هاوارد گفت : بپرین بالا .
هر دو از در وارد ماشین شدند کلاغی سیاه روی درخت نزدیکی آنجا نشسته بود ،کلاغ پرید و روی شانه ی مادربزرگ نشست ......
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳