شهر نفرین شده( ادبیات وحشت) : تخلیه ی اردوگاه

نویسنده: t_parsa_razeghi

شعله های آتش می رقصیدند . مت روی کاناپه ی پوست پوست شده مقابل شومینه ی روشن  دراز کشیده بود هنوز از اتفاق یک ساعت پیش حیرت زده بود چند دقیقه بعد ماریا سینی در دست وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست روی کاناپه کنار مت نشست و پرسید حالت خوبه ؟ مضطرب به نظر میرسی . مت نگاهش را به چشمان   قهوه ای دوخت و جواب داد : من خوبم )) مت سعی کرد موضوع را عوض کند به سینی که ماریا در دست داشت نگاهی انداخت و گفت : من عاشق کلوچه شکلاتی هستم میتونم یه دونه بر دارم ؟)) ماریا لبخند پت و پهنی زد و با خوشحالی گفت : معلومه .)) و مت کلوچه ای از توی سینی برداشت و گاز زد طعم بسیار خوشایندش باعث شد مت لبخندی بزند با دهان پر از تکه های کلوچه شکلاتی  گفت : اوووم، خیلی خوشمزست )) 
(( ممنون، خودم درستش کردم )) 
پژواک صدای پدر ماریا در راهرو طنین انداز شد . (( ماریا بیا اینجا )) 
ماریا از روی کاناپه بلند شد رو به مت کرد و گفت : خیله خب من دیگه باید برم پدرم صدام میکنه ، سعی کن استراحت کن)) 
مت گفت : حتما !)) و ماریا اتاق را ترک کرد . مت ماریا و پدرش بعد از ترک ناحیه که گودال در آن قرار داشت یعنی تدی  جنگل ای دی تی اف که اسمش خیلی عجیب و غریب بود به اردوگاه تابستانی جاناتان که مدیر آن پدر ماریا یعنی فرانک جاناتان 1.بود رفته بودند با اینکه الان تابستان نبود . ماریا برای مت درباره ی اردوگاه تابستانی  که تابستان ها به آنجا می آمدند و با پدرش تفریح می‌کردند تعریف کرده بود .  او دوباره گفت و گوی خودش را به همراه ماریا مرور کرد مت از ماریا پرسیده بود:  که چرا تو این فصل اینجا جمع شدید مگه اینجا اردوگاه تابستونی نیست ؟)) 
ماریا جواب داده بود : اینجا یه غار نفرین شده معروف وجود داره به اسم غار کریستال . آوازه این غار به گوش خود ساکنین روستا رسیده اونا فکر میکردن واقعیه که واقعا هم بود یعنی دیروز ثابت شد کل حیوان های کشاورز ها لاشه شون توی غار پیدا شده البته اونا فقط نزدیکی غار اثر خون و دست و پای حیوان دیده ن هیچکس جرعت نکرده بره اون تو کلانتر داره روی این پرونده کار میکنه . مردم میگن تحت فرمان زنیه که تو سال ۱۷۲۹ دار زده شده ، مردم روستای جرمینز این کار رو کردن و هر انسان بره تو غار یا کشته میشه یا عقلش رو از دست میده و برای اون زن قربانی پیدا میکنه )) با مرور گفت و گویشان دل مت هری فرو ریخت . تصمیم گرفت بخوابد و ذهنش را خالی کند به  سمت تختی که در  نزدیکی پنجره بود رفت و دراز کشید از لای جرز پنجره سوز و سرما داخل اتاق می‌وزید و فضای اتاق را به شدت سرد می‌کرد . مت ملافه  اش را تا چانه اش کشید . گرچه  افکارش نمیگذاشت او بخوابد ولی توانست بالخره ذهنش را خالی کند . و به خوابی بسیار عمیق و مخوف فرو رفت . 

**********************************************************ماریا بعد از حرف زدن با پدرش به بیرون اردوگاه رفت تا با دوقلوها آنیکا 2.  و ورونیکا 3. بازی کند ، آنها یتیم بودند . همیشه سرتاپا لباس های سفید می‌پوشیدند.  ماریا با نگاهش تمام اردوگاه را بررسی کرد تا دوقلوها را پیدا کند ولی فقط  آنیکا را دید که کنار دریاچه ایستاده بود به سوی او رفت . 
(( سلام ماریا )) 
(( سلام آنیکا ورونیکا کجاست؟ ))
(( اون رفت جنگل  تا به اصطلاح خودش از درختان نقاشی کنه )) 
ماریا چشمانش از تعجب گشاد شد : (( چی اون بیرون خطرناکه با کس بزرگتری رفته ؟ )) 
(( آره ، رایان 4. و کوردلیا 5.)) 
ماریا خیالش راحت شد . آنیکا فکر احمقانه ای به سرش زد : هی ماریا بریم تو دریاچه شنا کنیم ؟)) 
ماریا گفت : چی احمق شدی ؟ ممکنه سرما بخوریم )) آنیکا آهی کشید و گفت : باشه فقط خودم میرم )) قبل از اینکه ماریا اعتراض کند آنیکا توی دریاچه پرید و آب روی ماریا پاشید . آنیکا موهای خیستش را تکان داد و خندید لحظه ای بعد خنده اش متوقف شد و سردی آب بدنش را لرزاند دندان هایش به هم کوبیده می‌شدند ماریا گفت : چی کار کردی ، بزار کمکت کنم بیای بیرون )) ماریا دستش را به سمت آنیکا دراز کرد آنیکا گفت : صبر کن پام یه جا گیر کرده )) او خراشیده شدن ناخنی را روی پایش احساس کرد  ،حس کرد دستی پایش را گرفته است جیغ زد : ماریا ! کمکم کن ! )) ماریا دستپاچه جواب داد : چیکار ....... )) حرفش را ناتمام گذاشت تمام زمین شروع کرد به لرزیدن ناگهان زنی با چهره وحشتناک از دریاچه بیرون سر آنیکا را گرفت و ....... دریاچه غرق در خون شد . ماریا جیغ کر کننده ای کشید : نههههه )) صدای جیغ و فریاد از درون چادر بلند شد مردم هر چیزی را که نیاز داشتند برداشتند فرانک همه را به بیرون هدایت کرد (( دخترم باید بریم !)) ماریا هنوز جیغش ادامه داشت در همین هنگام رایان و کوردلیا به همراه ورونیکا از جنگل بیرون آمدند ورونیکا فریاد زد : چی شده ! آنیکا کجاست ؟ )) به دریاچه نگاهی انداخت و جنازه ی خواهرش را دید که روی آب بود درختان سقوط کردند رایان و کوردلیا از آنجا فرار کردند ولی ورونیکا هنوز آنجا ایستاده بود نتوانست جیغ بزند چون درختی سربه فلک کشیده روی او افتاد دخترک بیچاره له شد و جان خود را از دست داد . ماریا نفسش در سینه اش حبس شد در همین لحظه مرگ وحشیانه دوتا از بهترین دوستانش را جلوی چشم خودش دیده بود آرزو داشت همه ی این ها کابوس باشد ولی شوربختانه نبود . فرانک از پشت ماریا را گرفت و با شتاب به سمت در اتاقی که مت در آن خوابیده بود . در آنقدر با شدت باز شد که نزدیک بود از جا کنده شود . مت خیس عرق از خواب پرید سینه اش خس خس می‌کرد گفت : چه اتفاقی افتاده )) 
فرانک نفس زنان گفت : باید اردوگاه رو تخیله کنیم ! )) 

1. Frank Jonathan
2. Anika
3. Veronica
4. Ryan
5. Cordelia


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.