شهر نفرین شده( ادبیات وحشت) : شماره ی ناشناس 

نویسنده: t_parsa_razeghi

اِما و ویکتور رنگ از رسخار اشان پریده بود ، هاوارد با زحمت با پا پدال گاز را فشار داد ماشین با پت و پتی روشن شد و روانه ی جاده ی پیش رو شد کوچه به کوچه ها به سرعت از جلوی چشمانشان ناپدید می شدند ویکتور غرید و گفت : جه اتفاقی برای مامان بزرگ افتاد ؟ هاوارد  از روی شانه به ویکتور نگاه انداخت و تمام ماجرا را باز گو کرد در هنگامی که به آنها توضیح می داد قمقمه ای را از کنسول وسط برداشت و جرعه ای از آن را نوشید اِما که دور شدن مادربزرگ اش را نگاه می کرد پرسید : کجا داریم می ریم؟ چه بلایی سر مادربزرگ می آید ؟ 
هاوارد چشم‌هایش را در کاسه چرخاند و طوری جواب داد که انگار پاسخ اش خیلی واضح و شفاف است : دور خودمون می چرخیم! تا اونجایی که من میدونم اون روح کمتر از ده دقیقه ی دیگه فقط می تونه تو جسم ماریا باشه بخاطر همین تا اونموقع دور خودمون می چرخیم تا اون روح خسته شه و جسم ماریا رو ترک کنه . ویکتور کمی از شنیدن این حرف دلهره ای که تمام وجودش را بر گرفته بود کمی آرام گرفت و لرزش دستانش هم کمتر شد حدود سه بار بود که از کنار آن خانه نقلی  غبار آلود با ناودانی که بعضی از سفال های آن جدا شد بودند و روی پله های جلوی خانه افتاده بود ، معلوم بود هیچ کس در آنجا ساکن نیست و مدت هاست که به حال خود رها شده . اینبار هم از کنار خانه گذشتند چیزی در خانه تغییر کرده بود که توجه ویکتور را به خود دوخته بود لاشه ی حیوانی از ناودان حلق آویز شده بود یک سنجاب که بوی نامطبوعی دو و بر آن را پر کرد ویکتور با آرنج به شانه ی اِما سقلمه ای زد و به خانه اشاره کرد لحظه ای درنگ کرد وقتی که به خواهرش آن را با انگشت نشان داد سنجاب آنجا نبود !! ویکتور هم که می خواست تعجب اش را در چهره اش پنهان کند لبخندی مصنوعی روی لبانش شکل گرفت 
(( هیچی فقط می خواستم بگم چقدر قدیمی. )) 
اِما که گویی از ویکتور برای شکستن سکوت دلپذیر و آرامش بخش دلخور شده بود طوری جلوه داد که برایش اهمیت چندانی ندارد زیر لب گفت : خونه ی قدیمی تر از این هم هست . تقریبا فقط چهار دقیقه مانده بود که روح از جسم مادربزرگ بیرون برود گهگاهی مادر بزرگ سکندری می خورد واضح بود که آن روح خیلی دست و پا چلفتی است ، با اینکه کمی دیگر مادربزرگ به حالت قبلی خود باز می‌گشت بچه ها کاسه ی صبرشان لبریز شده بود.  هاوارد از توی آینه وسط ،کنار چشمی نگاهی به اِما و ویکتور انداخت با صدایی دل نواز  به آنها گفت : بنظرتون نباید قبل از این که برید بیرون به مادربزرگتون یه اطلاع بدید ؟ ابروهایش را بالا انداخت: توی گودال چیکار می کردین ؟ هر دو جوابی ندادند و هاوارد را نادیده گرفتند . 
هاوارد هم زیرکانه گفت : باشه ، جواب ندید . اینبار از کنار برکه ای کوچک که به خانه ای بزرگ دنج و راحت تعلق داشت گذشتند روی پلاک آن که نوشته های رنگ و رو رفته داشت نشان می داد که نوشته شده بود :خانواده ی همیلتون 1. ویکتور دهانش باز ماند الان در فرویدن هارت حظور داشتند همیلتون هم اسم خانواده ی ملانی بود سرش را به صندلی تکیه داد و به کار هایی که مرتکب شده بودند و حرف هایی که هاوارد چند دقیقه پیش زده بود فکر کرد . ناگهان اندوهی تک تک سلول های بدنش را فرا گرفت .
واقعا تا جایی از حرف های هاوارد راست بود . اِما که در پوست خود نمی گنجید تا در آغوش مادر بزرگ برود گرچه می دانست او از دست اش عصبانی است ، غرولند کنان گفت : خسته شدم ! هاوارد پایش را از روی گاز برداشت و با خود گفت : یک ...... دو ........ سه . از ماشین پیاده شد و ماریا را دید که به نفس نفس افتاده بود بدون وقفه شروع به صحبت کردن کرد : چی شد ؟ بچه ها سالمن ؟ چه اتفاقی برای من افتاد؟
هاوارد گفت : آروم باش ، باید استراحت کنی .
اِما به سوی مادربزرگ رفت و اعتراض کرد : شما خبر داشتین ؟ پس چرا با پای خودتون اومدین اینجا ؟ . دلیل اینکه مادربزرگ به اینجا آمده بود تبدیل به یک راز شده بود ، باد از لای درختان می پیچید و در صدای ماشین ها گم می شد . 
مادربزرگ گفت : فقط میخوام استراحت کنم . مادربزرگ در صندلی جلویی بغل دست هاوارد نشست و هاوارد سوی خانه راه افتاد وقتی که رسیدند اِما مادربزرگ را زیر نظر گرفت و به داخل رفت چند روزی بود که به آن خانه ی کلنگی سر نزده بودند .هنوز همه چیز شبیه به قبل بود منتها اتاق ها بهم ریخته و نامرتب بودند ، آن دو از راهرو ی در هم و بر هم رد شدند و به اتاق ویکتور رفتند اِما سرش را روی بالش گذاشت و نفس ای راحت کشید . داشت کم کم فکر می کرد بیخیال این موضوع شود اَما بخاطر اراده ی مصمم ای که گرفته بود می خواست تا آخرش باشد ،هنوز ساعت هشت شب بود و هیچکس به تخت خواب نرفته بود بلند شد و با دیدن بوم نقاشی خوشحال شد ، باز هم خیلی عجیب و غریب بود چون اِما در رنگ ها را باز گذاشته بود اَما آنها خشک نشده بودند .قلم نقاشی را در رنگ سیاه فرو برد و آثر اش را روی تخته نقاشی به جا گذاشت و سپس رنگ سبز ،مادربزرگ آنها را صدا زد (( بیاین اینجا )) هر دو از پله ها دو تا یکی پایین آمدند مادربزرگ دو تلفن همراه لمسی در دست داشت یکی با قاب سبز ساده و دیگری با قاب صورتی فانتزی که در بالای آن دو گوش گربه وجود داشت . اولی را به ویکتور و دومی را به اِما داد . اِما گفت : ولی ما که کارهای بدی کردیم ،مامان بزرگ چرا باید به ما هدیه بدید ؟ .
ماریا سرش را پایین انداخت و به کفش هایش زل زد : میدونم ، ولی این شکلی میتونم بهتون زنگ بزنم ، تازه اینا هدیه تولدتون اونموقع که تو گودال بودین تولد اِما بود چند روز بعدش هم ویکتور ، پدربزرگتون مت به این وسایل اعتقادی نداشت . برگه ای مچاله شده را از جیبش در آورد و گفت : این شماره من و هاوارد و شماره ی خودتونه میتونید از دوستاتون شماره بگیرید . هر دو تشکر کردند ویکتور با ذوق از پله ها بالا رفت و روی تخت اش لم داد  ،گل از گلش شگفت. حالا دیگر او مانند بقیه دوستانش گوشی هوشمند داشت بعد از اینکه هر دو شماره هایی که مادربزرگ به آنها داده بود وارد کردند ویکتور وارد دوربین شد و سلفی ای از خود گرفت . لااقل بین این همه اتفاقات ناخوشایند و مهیج یک چیز او را خوشحال کرده بود ، پنجره باز کرد و گذاشت نسیم خنک و ملایم ماه اکتبر به اتاق سرایت کند .
اِما  تقویم روی میز عسلی را چک کرد (( بیست و هشت اکتبر )) یعنی سه روز مانده به مراسم مورد علاقه اش جشن هالووین مادربزرگ برای امسال تدارک دیده بود بیشتر در صندوق ماشین یک خروار جعبه هایی که در آن وسایل تزئینات هالووین بود وجود داشت .
ویکتور هم که داشت با گوشی اش بازی شبیه سازی پینت بال می کرد تماسی به دستش رسید شماره نا آشنا بود اِما رو به ویکتور کرد و گفت : کیه ؟ ویکتور گفت ((نمیدونم )) و تلفن را جواب داد (( بله )) هر دو چشمانش آنقدر گشاد شد که نزدیک بود از کاسه بیرون بزند صدای زن آشنایی بود (( اِما ویکتور ؟ )) ویکتور بالخره با لکنت گفت : م ... م ..ماما ... مامان . 
.... 

1.Hamilton



دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.