شهر نفرین شده( ادبیات وحشت) : کمک !

نویسنده: t_parsa_razeghi

تنها چیزی که اِما می شنید فقط صدای تپش قلبش بود آیا اینها واقعیت داشت ؟ مادرشان زنده بود ؟ امکان داشت هر لحظه ویکتور از هوش برود . . تماس قطع شد ویکتور بغز کرده گفت  : یعنی اون پیرزن می دونه ؟ اِما به ویکتور تشر زد : او مامان بزرگ مونه نه یه پیرزن . مادربزرگ از در وارد اتاق شد به دستانش کش داد و گفت : بچه ها پس فردا باید برای هالووین آماده شیم چه بهتر که همین الان تزئینات رو شروع کنین . هر دو یَکه خوردند مگر مراسم هالووین سه روز دیگر نبود ؟ اِما پرسید : مگه هالووین سه روزه دیگه نیست ؟  .
(( چرا مردم تصمیم گرفتن زودتر برگزار کنن )) 
حالا که حرف هالووین سر زبان ها افتاد اِما به غاری مخوف فکر کرد که در دل جنگل پیچ تاب می خورد ، ویکتور سر آپا گوش ایستاده بود انتظار اش را می کشید مادربزرگ از این موضوع با خبر باشد البته اگر هم می دانست به آنها نمی گفت هنوز به نظر ویکتور کار مادربزرگ اش بسیار زننده بود که با پای خود به اینجا آمده بود . مادربزرگ گفت : بیاین شام بخورین . ویکتور گفت : برو من هم میام . اِما و مادربزرگ از در خارج شدند ویکتور حسابی از مادربزرگش دلسرد شده بود در حدی که دوست داشت خانه را ترک کند روی تخت دراز کشید و پلک هایش را روی هم گذاشت به چراغی چشمک زن بالای سقف خیره مانده بود و زیر لب زمزمه می کرد : مامان زندست ؟ مامان زندست ؟ . صدایی در گوش ویکتور گفت : فعلا . از روی تخت بلند شد سرش را چرخاند و اطرافش را برسی کرد ناگهان برق قطع شد و اتاق در تاریکی محض فرو رفت حالا واقعا فضای اتاق ویکتور وهم آلود شده بود دستگیره در را چرخاند تا خارج شود اَما در قفل بود به اجبار از پنجره به بیرون خزید . روی زمین فرود آمد، دورتادور چاه آب را مه پر کرده بود ویکتور عرق سرد پشت گردنش را حس کرد دستی با ناخن های دراز ، دستش را به لبه چاه گرفت ویکتور صدا در گلویش حبس شد نمی توانست داد بزند زن از چاه بیرون آمد و روی زمین تلو تلو خورد لباسی تا نوک پا به تن داشت قطعا آن لباس سفید که خیس آب بود برای مادرش بود ، مادر سر اش را بالا گرفت چشم هایش نگران بودند ، به سمت ویکتور خیز برداشت ، ویکتور خودش را روی زمین کشید احساس سنگینی می کرد نمی توانست قدم بردارد مادرش دست هایش را روی شانه های ویکتور گذاشت با صدایی آرام گفت : یک نشانه . و سنگی که در دست داشت را به سمت پنجره اتاق ویکتور پرتاب کرد و تکه هایش در اتاق پراکنده شدند مادر ناخن اش را روی صورت ویکتور کشید و خون از روی گونه اش سر خورد مادر گفت : خیلی دیره ویکتور . سر ویکتور جیغ کشید : خیلی دیره ! . ویکتور پا به فرار گذاشت از پنجره وارد اتاق شد مادر پایش را می کشید و تلاش می کرد آن را به زمین بی اندازد ویکتور وارد اتاق اش شد داد کشید : مامان بزرگ ؟ پرده پنجره را کشید و دو صندلی چوبی را جلوی در گذاشت برقی که آمده بود دوباره قطع شد وقتی برق روشن شد مادر پشت سر ویکتور بود و به او لبخندی موزیانه می زد ویکتور سرش را برگرداند مادر جیغ کشید و ناپدید شد ویکتور گفت : کجایی ؟ ناگهان تکه شیشه ای را مادر در سینه ویکتور فرو برد . 
ویکتور با فریاد از خواب پرید از روی تخت بلند شد خود را در آینه دید خطی روی صورتش افتاده بود و صندلی ها واژگون شده بودند پرده کشیده شده بود ویکتور انتظار نداشت این را ببیند پرده را کشید بله شیشه  شکسته و تکه هایش  روی زمین پخش شده بودند ،در اتاق باز بود از پله ها پایین رفت و به جمع آنها پیوست مادربزرگ گفت : صورتت چی شده . ویکتور خودش را به آن راه زد و گفت : صورتم چی شده ؟ 
(( خراشیده شده ، همین جا بمون الان برات چسب زخم میارم . )) مادربزرگ از توی جعبه کمک های اولیه چسب زخمی را برای ویکتور آورد ، حالا شروع به خوردن شام کرد اِما داشت نخود ها را می جوید ولی ویکتور با بی میلی آنها را قورت می داد خیلی آرام و بی سر صدا شام اش را خورد و به اتاق برگشت مجله ای را دید که ساختمان های بلند نیویورک را نشان می داد ، آسمان خراش هایی که هوا را شکافته بودند واقعا دوست داشت به جای این روستای رمز آلود در یک جای ایده آل مانند نیویورک باشد ولی با خودش عهد بسته بود برای دانشگاه به نیویورک برود ، رفت سر موضوع اصلی مجله دیگری را از زیر تخت اش در آورد مجله ای که وقتی والدینش بودند خریده بود و می‌دانست لازم می شود روی صندلی نشست و مجله را روی میز گذاشت نوشته هایش را خواند : برای اینکار شما به یک شمع ، یک لیوان ، و هر چیز مورد علاقه فرد احضار شونده نیاز دارید .. یادتان باشد چه می کنید شما دارید کسی را از عالم مردگان بیرون می آورید مگر اینکه فرد زنده باشد و گیر افتاده باشد در هر صورت می توانید با او ارتباط بر قرار کنید .. 
ویکتور برق های اتاق را خاموش کرد و با فندک پدرش شمع را روشن کرد خیلی زودتر از انتظار شمع داشت آب می شد ویکتور بقیه مجله را هم مطالعه کرد لیوان را روی میز گذاشت و یکی از مجله های مد لباس که مورد علاقه مادرش بود را روی میز گذاشت ویکتور همه چیز را برای اینکار تدارک دیده بود که اگر نیاز بود انجامش دهد شروع کرد ، زیر لب گفت : مامان اگه اینجایی این لیوان رو تکون بده . هیچ اتفاقی نیافتد باز و باز هم تلاش کرد هیچی نشد از روی صندلی بلند شد و با نا امیدی خواست که برق را روشن کند که لیوان تکانی خورد ویکتور سریعا روی صندلی نشست ویکتور مداد ای را روی صفحه ی سفید مجله گذاشت و گفت : مامان باهام صحبت کن ؟ الان کجایی ؟ مداد روی هوا رفت و شروع به نوشتن کرد کلمه به کلمه می نوشت ویکتور کلمه را هجی کرد : اچ،  ای ، ال ، پی 1.، کمک ، مامان کمک می خواد ! 

1. Help در انگلیسی به معنای کمک






























دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.