شهر نفرین شده( ادبیات وحشت) : کلید قلب 

نویسنده: t_parsa_razeghi

ویکتور مات و مبهوت به صفحه ی مجله نگاهش را دوخته بود لب هایش را جمع کرد و گفت : (( مامان کجایی ؟))  کمی بعد مداد روی مجله نوشت . دبلیو،ای،تی،ای،آر،دبلیو،ای ، ال،ال ویکتور با خود زمزمه کرد چاه آب ... می دانست این کار برایش ماجرایی رقم می زند، کوله اش را برداشت تلفن همراه ، چراق قوه ، طناب ، مجله و چاقوی طلایی پدرش ، وسایل را در کیفش چپاند. در حالی‌ که داشت چاقو را در زیپ کوچک کیفش می گذاشت چاقو از دستش ول شد  و روبروی تخت افتاد  دولا شد اَما پایش به چاقو خورد و به زیر تخت رفت دستش را در زیر تخت فرو برد چیزی حس نکرد .... دستش را بیشتر چرخاند باز هم چیزی نبود بعد کلی کاویدن باز هم چیزی نبود انگار غیب شده بود بالاخره چیزی حس کرد انگار آن چاقو را یافت .... نه چیز دیگری بود یک چیزی زبر که داشت دستش را لمس می کرد اولش گمان کرد موش یا همچین چیزی است اما این طور نبود انگشت و ناخن حس کرد فریاد زد و دستش را سریع کشید ، دستش زخم شده بود به سمت کشو رفت و پارچه ی سفیدی را دور دست خون آلودش پیچید . پارچه هم به رنگ خون در آمد. در حالی که نمی دانست آن چیز چه بود ولی می خواست به خودش به زور بفهماند یک دست نیست حتم داشت یک چیز تیز بود فقط همین، خم شد وچاقو را به دست آورد اما به همراش چیز دیگری هم حس کرد یک کلید که تنه اش خونی بود حدس زد که موقع کشاندن دستش این کلید خونی شده است همان کلید جمجمه شکل که برای گودال بود اَما در جیبش بود چجور از اینجا سر در آورده بود ؟ چناچه مهم هم نبود . تا اینکه دست روی جمجمه انتهای کلید گذاشت آن قسمت کنده شد و روی زمین افتاد ..تق .. صدای کلید بود .  متوجه این هم شد که یک قلب هم در سر کلید وجود دارد از اتاق بیرون رفت و با گام های بلند به سوی آشپزخانه رفت کلید را زیر آب گرفت کمی بعد کلید به رنگ قرمز در آمد و رنگ های سیاه از روی آن پاک شد ! ویکتور تعجب زده
شد، این کلید را رنگ کرده بودند. ناگهان تاریکی محض اتاق را بلعید ویکتور گیج و منگ به سرسرای اتاق نگاه انداخت تا می خواست مادربزرگش صدا کند صدای بالا آمدن از پاگرد  در گوش ویکتور پیچید  دور از انتظار پدرش را دید که داشت از پاگرد بالا می آمد ویکتور می خواست دست پدرش را لمس کند دستش از آن گذشت و فهمید این فقط خیالات خودش است پدر در راه بالا آمدن از پله ها سکندری خورد 
و با استحکام فروان به زمین خورد اما سریع پاشد و خودش را جمع جور کرد و گرد غبار را از روی از روی تنش تکاند با اتاق ویکتور آمد و با لحنی مضطرب که گویی کسی دنبالش کرده باشد زیر لب گفت  :((کجاست ؟ کجاست ؟!))
پشت سر او پیکری سیاه که صورتش مشخص و شفاف نبود دستش را روی ترقوه پدرش گذاشت پدر در حال که صورت و سینه اش خیس بود و عرق همانطور شرشر از پیشانی اش سرازیر می شد سرش را برگرداند فریادی بلند سر داد : ((کمک !)) صدای او در تمام سرسرا پر کرد ولی به طور ناگهانی ساکت شد سایه ای سیاه جلوی دهانش را پوشاند و دیگر نتوانست فریاد بزند . پیکر سیاه رنگ انگشتش  را جلوی بینی اش گرفت و با صدای خش دارش گفت :(( هیس ! دنبال این می گردی ؟ )) در دست پیکر کلید به رنگ قرمز کم رنگ بود کلید را چرخاند و پشت رویش را به پدر ویکتور نشان داد پیکر نامعلوم گفت : نمی دونم این کلید کجاست ولی گمان می‌کنم این کلید قلب تو باشه ! 
پیکر کلید را در قلب پدر فرو کرد و آن را بیرون کشید و به طور ممتد آن را داخل قلب پدر فرو می برد و تمام بدنه کلید گلگون شد . سایه نامعلوم پدر را رها کرد و جنازه ی او روی زمین نقش بست خون پرنگی زمین را به رنگ سرخ در آورد اما زود خونی که روی زمین بود خشک شد و سیاه شد به جز خونی که کلید را سرخ رنگ کرده بود خون به پیکر بست و پیکر سیاه تر شد به طوری که دیگر حتی نم شد تشخیص داد او یک پیکر است  . پس این  کلید را نه رنگ کرده بودند و نه خون دست ویکتور بود این خون جاری شده از قلب پدرش بود .






دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.