کنار پنجره نشسته بودم به سیاهی آسمان شب خیره شدم زندگی من دقیقا مثل همین آسمون سیاهه یهو در باز شد منیژه بدون در زدن وارد شد
منیژه: هی ه***رزه پاشو بیا بیرون شروین اینا اومدن
وبدون اینکه منتظر وایسه جوابشو بدم رفت بلند شدم از اتاق زدم بیرون منیژه آرمان که مثلا پدر مادر من هستن به استقبال اونا رفتن منم همین طور
اول از همه شاهرخ خان پدربزرگم وارد شد بعد عمو سهیل پشت سرش زن عمو مریم ودر اخر بلای جونم شروین که یه دسته گل دستش بود اونو گرفت سمتم
شروین: بفرما عروس خانم
از کلمه عروس خانم متنفرم دسته گل ازش گرفتم گذاشتم روی اپن رفتم تو پذیرایی نشستم
پدربزرگ بی مقدمه گفت بزارید جوونا حرفاشون بزنن نفس شروین به اتاقت راهنمایی کن بلند شدم رفتم سمت اتاقم شروین هم دنبالم
وارد اتاق شدیم من روی تخت نشستم شروین هم روی صندلی میز توالتم
شروین:خوب از خودت بگو
به این حرفش پوزخندی زدم مگه اصلا نظر من براشون مهمه
من: من نمیخوام باهات ازدواج کنم میتونی اینو یه کاریش کنی
شروین:نفس بسه چرا نمیخوای بفهمی من دوستت دارم
من:تو اگر منو دوست داشتی با زور مجبورم نمیکردی باهات ازدواج کنم تا دیدین داداش خواهرم نیستن شروع کردین از این موقعیت سو استفاده کردن
شروین:هیچ هم اینطور نیست
من:تو یه آدم هیزی شروین من با تو ازدواج نمیکنم
شروین:بهت گفتم من تغییر کردم دیگه اون شروین سابق نیستم
من: بریم نمیخواد بیشتر از این حرف بزنیم اصلا اگر من جوابم منفی باشه واسه شما مهم نیست
بلند شدم شروین هم بلند شد از اتاق زدیم بیرون
زن عمو: خوب دهنمونو شیرین کنیم
به این حرفش پوزخند زدم شروین حرفش تایید کرد زن عمو حلقه ای دستم کردم برای نشون وبعد تصمیم گرفتن که همگی بریم خونه پدربزرگ این خبر تو همه ی فامیل پخش کنن ومنم بهونه آوردم گفتم حالم خوش نیست و موندم خونه اونا رفتن وقتی اونا رفتن مستقیم رفتم تو اتاقم خودم زندونی کردم نشستم رو تخت به حال خودم گریه میکردم چکار میتونستم کنم من فقط19سال سن دارم ازدواج کنم دادش وخواهرم اینجا نیستن خارج کشورن خواهرم ماه عسله وداداشم سفر کاری ارمان گوشیم ازم گرفت تا نتونم بهشون زنگ بزنم اونا تنها کسایی هستن که من دارم کسی تو این خانواده منو دوست نداره
چون یه دخترم مادرم وقتی سر برادر خواهر که دقلو هستن باردار میشه و اونا رو به دنیا میاره دیگه بچه دار نمیشه 11سال بعد حامله میشه خانواده من خیلی پسر دوست بودن فرزند دختر نمیخواستن وقتی من به دنیا اومدن فهمیدن دخترم تصمیم گرفته بودن منو بدن پرورشگاه ولی داداش و خواهرم مانع این کار شدن
من اینقدر بدبخت هستم که حتی اونارو مامان بابا صدا نکردم اصلا کجای دنیا مثل من بدبخت هست از روی تخت بلند شدم رفتم روبرو آینه به صورتم که جای سیلی آرمان روش بود خیره شدم همیشه خودم جزو این خانواده نمیدونستم من هم از نظر قیافه
و اخلاق با اونا فرق دارم
خوب بزارید از چهرم براتون بگم من دختر با موهای بلند مشکی تا زیر گودی کمرم صورتی سفید چشمای آبی لبای قلوه ای صورتی اونا فقط به خاطر قیافم بود که تا الان منو ننداختن تو خیابون اونا حتی مانع موفقیت من میشن من این همه سال جهیشی خوندم
تا جراح مغز عصاب بشم ولی ازم میخوان که وقتی با شروین ازدواج کردم دیگه دانشگاه ادامه ندم دیگه باید بمیرم واقعا......((شب عقد))
توی یکی از اتاق های خونه شاهرخ خان بودم حتی هنوز لباس عقدم تنم نکرده بودم در باز شد شروین وارد شد
شروین:چرا آماده نشدی
من:من یه تصمیمی گرفتم
شروین:چه تصمیمی
من: نمیخوام با تو ازدواج کنم ازاینجا میرم
وبلند شدم از اتاق زدم بیرون شروین هم دنبالم وارد پذیرایی شدیم
شروین:تو نمیتونی بری
من: خیلی هم خوب میتونم برم
شاهرخ:اینجا چه خبره
من:من نمیخوام با شروین ازدواج کنم
شاهرخ: غلط میکنی باید ازدواج کنی
من: تو غلط میکنی پیری که منو مجبور به ازدواج میکنی
یه دفعه آرمان یه سیلی محکم زد تو صورتم دوباره خواست بزنه که دستش گرفتم
من: بسهههه
شاهرخ: داری گنده تر از دهنت حرف میزنی ها تو بدون ما هیچی
من: اتفاقا بدون شما زندگیم راحت تره
من میرم دیگه برنمیگردم
ورفتم سمت در که شاهرخ گفت
شاهرخ: اگر پا تو از اون در بزاری بیرون دیگه حق نداری برگردی وخواهر برادرت ببینی
ایستادم برگشت طرفش گفتم
مطمئن باش برنمیگردم ولی اینم مطمئن باش که روزی میرسه خودتون به التماس بیفتین که برگردم وراهمو کج کردم به سمت در خروجی از خونه خرج شدم
شروین:وایسا
سر جام ایستادم شروین اومد روبروم
شروین:خواهش میکنم نرو من دوستت دارم
من:دوست داشتن تو پوچه خالیه
وراه افتادم به بقیه حرف های شروین توجهی نکردم من توی امتحانی شرکت کردم بورسیه انگلیس برنده شدم قراره که برم انگلیس دیگه هیچ وقت بر نمیگردم تاکسی گرفتم مستقیم به سمت فرودگاه رفتم همه چیز از قبل آماده کرده بودم
سوار هواپیما شده بودم داشتم میرفتم انگلیس این تصمیم کل زندگیم عوض میکنه هدفونمو در آوردم گذاشتم تو
گوشم تا یکم آروم بشم آهنگ پلی کربده
تو که نیستی پیشم، هر چی میگم به هر
کی میگم که با من بمونه میذاره میره از
دلِ من دیوونه میشم، توی خیابون تنها
میمونه دستایِ سرد و عاشقِ من وقتی
تو رو، میبینم و پَر میکشم توو دستایِ
گرمت مث قدیما بچه میشم میخوام با
تو باشم، توو دنیا جایی ندارم به جز دلِ
تو اینو میگم تو میتونی بمونی......