زمان/فصل اول

زمان : زمان/فصل اول

نویسنده: aylarostami231

دختری که یک زندگیی عادی داشت روزی دیگر عادی نبود.بعد از پیدا شدن یک اشیا.
دختری به نام دلوین در یک روستایی به نام گارلوس با مادربزرگ پیرش زندگی میکند.دلوین وقتی یک نوزاد دو ماهه بود پدر و مادرش را به خاطر افتادن از تپه از دست داد. دلوین الان هفده سال دارد و ماه دیگر تولد اوست. دلوین دختری بسیار زیبا و خیره کننده است جوری که حتی اگر یک لباس کهنه ده سال پیش را بر تن کند باز  هم زیبا به نظر میرسد. راحت تر بگویم او زیبا ترین دختر روستا می باشد. دلوین دختری شاد . عاشق حیوانات .عاشق کتاب و طبیعت میباشد همینطور او بسیار پر انرژی است. رویای او تبدیل شدن به یک خواننده و رقاص است اما با وضع مالی و محل سکونتی که دارد شغل جالبی برای او نیست همانطور مادربزرگش او بسیار پیر و ناتوان است و باید از او محافظت کند. دلوین با وجود همه ی این مشکلات باز هم وقتی تنها می شود و کاری برای انجام ندارد به کنار دریاچه بیرون از روستا میرود و آنجا برای خود و حیوانات با صدای دلنشینش میخواند و میرقصد و خود را در یک جای شلوغ تصور میکند که همه با شور و اشتیاق میخواهند او بخواند و برقصد. دلوین عاشق لباس است مثلا وقتی به شهر میرود تا مواد غذایی تهیه کند پشت مغازه های لباس فروشی می ایستد و چندین دقیقه تا ساعت ها به لباس ها نگاه میکند. اما مادربزرگ او پول کافی برای تهیه پارچه ندارد تا برای او دامن چین دار و آستین پف دار بدوزد. در نتیجه لباسی ساده برای او میدوزد. اما الان مادربزرگ او ناتوان تر از قبل شده تا بتواند برای او لباس بدوزد. لباس های شهر هم انقدری گران است که پول آن برای یک سال مواد غذایی آنها میباشد. او بسیار دوست دارد آینده خود را ببیند تا ببیند آیا هنوز زیبا است یا زشت. ببیند توانسته موفق شود در کاری که دوست دارد.هنوز وضع مالی خوبی دارد یا نه. دلوین چند باری پیش جادوگر روستا رفته است.باری رفته فال خود را گرفته است. باری رفته تا از ته چای اینده خود را ببیند. خلاصه او بسیار مشتاق است تا آینده خود را ببیند. عذای مورد علاقه او سوپ همراه با نان و کره است. درواقع هرکسی این غذا را ندارد. او از بچگی تا به حال فقط چهار بار این غذا را خورده است. پارسال هم این غذا را خورده است برای چهارمین بار.
دلوین دختری تنها بود. دوستی نداشت چون فکر میکرد هیچکس نمی تواند برای او دوست خوبی باشد. دلوین از کفش خوشش نمی آمد چون فکر میکرد کفش جلوی دست و پای اوست و راحت نمیتواند راه برود. دلوین خیلی پاهای خود را زخمی میکند چون همیشه کفش هایش را در می اورد و تا زمانی که واقعا درد غیرقابل تحمل شود بالاخره کفش پایش مبکرد.مادربزرگ او همیشه میگوید **
تو آخر پاهای خود جوری زخمی میکنی که دیگر شکل پای انسان نداشته باشد.
اما دلوین میگوید**
مادربزرگ شما نگران من نباشد.حواسم به خودم هست....
















دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.