شب خوبی برای سوزیتو بود. بالاخره بعد ۹ ماه قرار بود داداشش دنیا بیاد.
اما پدر او اصلا آرام و قرار نداشت و مدام از این طرف به اون طرف میرفت و گاهی اوقات هم می ایستاد و چندبار پاشو به زمین میکوبید.حق هم داشت،اگه بچه بیگانه به دنیا میومد و نمیتونست چوب سرنوشت رو کنترل کنه چی؟ اگه بچه مریض بود و میمرد چی؟ اگه مادر بچه بمیره چی؟ اگه درخت پیر قبولش نکنه چی؟ اینها همه سوالاتی بود که ذهن پدر سوزیتو رو درگیر خودش کرده بود.اما سوزیتو هنوز دوازده ساله بود و این چیزها رو نمیفهمید.
صدای گریه از اتاق خواب اومد،بچه دنیا اومده بودو داشت گریه میکرد.موجی از شادی تمام وجود سوزیتو رو در بر گرفت اما همین که دوید به طرف اتاق و خواست وارد اون بشه دست پدرش را روی سینه حس کرد،ایستاد و به چشم های نگران پدرش خیره شد.آقای راسامی پدر سوزیتو دستی به موهای لخت و خرمایی رنگ او کشید و گفت:
_ نه سوزیتو هنوز زوده فعلا همینجا بمون تا صدات کنم.
سپس به داخل اتاق رفت و در رو پشت سرش بست.
سوزیتو همونجا ایستاد اما یکهو خنده ای شیطنت آمیز کرد و گوشش رو به در چسبوند؛کمی گوش داد اما صدایی از اون طرف در نشنید. رفت سمت حیاط،نگاهی به اطراف حیاط انداخت تا نردبون رو پیدا کنه،نردبون گوشه حیاط افتاده بود، با هنر چوبیتو¹نردبون رو برداشت به دیوار تکیه داد،پاشو روی اولین پله گذاشت و با صدای غییییژژژژژ از اون پله بالا رفت، پله بعد فاصلش از پله اول زیاد بود و سوزیتو به سختی خودشو به اون پله رسوند پله های بعدی فاصلشون باهم کم بود و سوزیتو از اونا به راحتی بالا رفت تا اینکه به پشت بام رسید.
پشت بام خیلی تاریک بود و فقط حفره ای که از اون اتاق خواب دیده میشد کمی نور رو به پشت بام میرسوند. سوزیتو به سختی خودشو به حفره رسوند و از اون به داخل اتاق نگاه کرد و نوزادی تپل،زیباوخندانی کف اتاق دید. پدرش چوبی رو که چوب سرنوشت نام داشت بالای سر نوزاد گرفته بود.صدای عمو گارنای پیر و همیشه عصبانی از ته اتاق اومد که گفت:
_زود چوب رو ول کن که خواب من دیر شده.
آقای آسامی چشم هاشو بست و نفسی عمیق کشید و چوب رو ول کرد. اما بجای اینکه نوزاد بتونه با چشم هاش چوب رو معلق نگه داره چوب روی زمین افتاد.
سوزیتو به چهره پدرش نگاه کرد که انگار آب سرد روش ریخته بودن بعد با دستش اشکش رو پاک کرد.
غلغله ای به پا شد. همه باهم حرف میزدن بعضی از این صحبت ها به گوش سوزیتو رسید:
_وای اون بچه یک بیگانه²نحسه
_سریع اونو از اینجا دور کنید
_اون نتونست چوب رو کنترل کنه
......................................................
پایان فصل ۱
۱.چوبیتو: هنری که با استفاده از اون میشه چوب رو کنترل کرد البته این یک افسانه است
۲.بیگانه: کسی که قدرت کنترل چوب رو نداره