دو نفر درحالی که نوزاد رو در جعبه ای چوبی گذاشته بودند به سرعت از در خروجی به بیرون رفتند.سوزیتو که این صحنه رو دید بی معطلی به دنبال اونا رفت.
اون دو مرد قوی هیکل با عجله و قدم های تند به سمت دروازه شهر می رفتند و سوزیتو هم با فاصله بسیار تعقیبشان می کرد. کم کم دروازه غول پیکر شهر پدیدار شد.
اون طرف دروازه،جنگل وجود داشت که سرتاسر آن را درختان و تپه های بلند فرا گرفته بود. بلندترین و تنها تپه ای که هیچ درختی جز درخت پیر در اونجا رشد نکرده بود سبزوران نام داشت.
سوزیتو از دور به اون دومرد نگاه کرد؛یکی از اونا چهارشونه با موهای بلند ودیگری هم مردی چاق و کچل بود.سوزیتو مرد کچل را قبلا دیده بود اون مرد نظامی و یکی از پسران عمو گارناست.
مرد کچل با یکی از نگهبانان دروازه صحبت کرد و نگهبان هم مشعلی به دست او داد.
مرد کچل و مرد چهار شونه باهم به راه افتادند و درون درختان انبوه محو شدند.
سوزیتو برای اینکه از آن دو عقب نیفتد به سمت دروازه دوید و درست زمانی که میخواست از دروازه بگذرد احساس کرد چیزی از پشت لباسش رو گرفته.کسی که پشت سوزیتو ایستاده بود با صدای گرفته گفت:
_میخواستی فرار کنی؟فکر کردی میتونی از دست اسکندر تک پا جون سالم به در ببری؟
_ننن...ننن..نه ب..بب..بخدا
صورت سوزیتو از شدت عرق خیس شده بود،نمیتونست حرکت کنه،قلبش تند تند میزد،پدرش گفته بود نگهبان ها هرکی رو دستگیر کنن به تبعیدگاه میفرستن.آروم صورتشو به طرف نگهبان برگردوند.
نگهبان چشم هایی داشت درخشان مثل آتش، ابرو هاش از شدت عصبانیت به هم گره خورده بود،ریش های بلند و نامرتبش صورتش رو ترسناکتر می کرد؛بوی دهنش وحشتناک بود!!سوزیتو با نگاهی که به پاهای نگهبان انداخت متوجه شد که او یک پا ندارد و از چوبی نوک تیز بجای پا استفاده میکند.
سوزیتو در یک حرکت سریع که خودشم متوجه اون نشد نگهبانرو هول دادو با تمام توان به سمت تپه سبزوران دوید.
شیب تپه زیاد و طولانی بود و هرکسی که میخواست اونو پشت سر بزاره از نفس می افتاد به همین دلیل وسیله ای در پایین تپه قرار داده بودند که با هنر چوبیتو پرواز می کرد و هر مسافری رو در عرض ۱ دقیقه به بالای تپه میرساند.
سوزیتو جمعه ها که با پدرش برای عبادت به قله می آمد کار با اون وسیله که رامور نام داشت رو یاد گرفته بود.
سوزیتو رفت و در رامور نشست،دست هاشو به عقب برد و با تمام قدرت اونهارو به جلو پرت کرد؛رامور با تکانی شدید از زمین بلند شد و با سرعت باور نکردنی به طرف نوک قله پرواز میکرد.
باد سردی که صورت سوزیتو رو نوازش میداد،اون رو به فکر این انداخت که حالا چطور باید مخفیانه از برادرش مراقبت کند.می تونست اونو به خونه درختی ای ببره که خودش ساخته بود شایدم با برادرش به سفر بره؛ در همین افکار بود که رامور با ضربه ای به زمین نشست.
صدای گریه نوزادی از درون حفره درخت میومد،سوزیتو با سرعت به طرف نوزاد رفت،اونو در آغوش گرفت و گردنبندی که روش اسم توریمور نوشته شده بود رو به گردنش انداخت سپس توی گوشش گفت:
_اسم تورو همونطور که مادرمون میخواست توریمور میزارم.
پایان فصل ۲