غییییژژژژژژ، دریچه فلزی باز شد و نگهبان از پشت در گفت:
_ هی زندانی بیا بیرون
در با صدای مهیبی باز شد و توریمور از زندان خارج شد. اون طرف در راهرویی کوتاه وجود داشت که ته اون به سمت چپ میپیچید.
نگهبان ضربه ای محکم به شانه ی توریمور زد و به او گفت:
_حرکت کن
توریمو با قدم های بلند راهرو رو پیمود و پیچ ته اون رو پشت سر گذاشت بعد از پیچ سه نفر با لباس سبز رنگ ایستاده بودند؛ یکی از آنها از پشت چشم های توریمور رو با دستمالی مشکی رنگ بست.
وقتی چشم های توریمور باز شد او در درشکه ای به همراه دو سرباز نشسته بود. درست که با سرعت بالا و تکانهای شدید در جاده جنگلی حرکت میکرد؛ بعد از دو ساعت حرکت درشکه ایستاد و درشکه چی فریاد زد:
_ اسب خسته شده پیاده شید تا چند ساعت استراحت کنیم.
همه از درشکه که پیاده شدند و روی چمنهای کنار جاده نشستند، درشکه چی اسب را از درشکه باز کرد و اونو به کنار چشمه برد تا کمی آب بنوشه. همین که درشکه چی چند متر از درشکه فاصله گرفت گدازه ای با صدای بلند و ترسناک به درشکه برخورد کرد و اون منفجر شد.
یکی از سرباز ها فریاد زد:
_گدازیشا!!
توریمور به بالای کوهی نگاه کرد که کنارشان وجود داشت ۵ گدازیش بالای کوه ایستاده بودند و در یک چشم به هم زدن بارانی از سنگ و چوب را بر سر توریمور و نظامی ها ریختند توریمور در یک حرکت غیر ارادی دستش را جلوی صورتش برد و چشم هاش رو بست،چند دقیقه گذشت اما هیچ اتفاقی نیفتاد برای همین توریمور چشم هاشو باز کردو با صحنه ای عجیب روبه رو شد.
او در مکعبی شیشه ای نشسته بودو مردی بلند قد و چهارشونه با ریش های جوگندمی که تا شکمش ادامه داشت جلوی او ایستاده بود.
مرد با صدایی آرام و لب هایی خندان دهان به سخن گشود:
_سلام بچه،خوبی؟منو شناختی؟من ناتاوار هستم.
_س...س...سلام
ناتاوار دستی به ریشش کشید و سوالی پرسید:
_چرا تو زبونت میگیره؟
توریمور از شدت استرسی که داشت سوال ناتاوارو بی پاسخ گذاشت.ناتاوار معطل نکرد و دوباره ادامه داد:
_من قراره ۱۰ سال تاخیر داشته باشم دوست دارم تو این ده سال تو جانشین من باشی.
_اما منکه یک بیگانه ام.
_نگران اون نباش تو الان قدرت کنترل سنگ و چوب رو باهم داری.
توریمور تا خواست حرفی بزنه در میدان شهر چوبات سیتی فرود اومد و شهر رو در وضعی دید که هزاران گدازه آتش در آسمان اون شناور بودند. فرمانده گدازیش ها از دور فریاد زد:
_اگه تسلیم نشید این گدازه هارو برسرتون میریزیم.
با این حرف فرمانده گدازیش ها همه نظامیا اسلحه هاشونو روی زمین انداختند.
توریمور دست هاشو به طرف صخره ای سنگی برد و سعی کرد صخره رو بلند کند،حسی لذت بخش بهش دست داد،قدرتی رو احساس کرد که در دستانش جریان داره.
صخره از زمین جدا شد.توریمور صخره روبه این طرف و اون طرف حرکت میداد و گدازیش ها مثل سنگ های ریزی به اطراف پرتاب میشدند. با این حرکت توریمور نظامیا روحیه گرفتند و اونهاهم چوب های نوک تیز رو مثل رگبار بر سر گدازیش ها ریختند.چیزی نگذشت که از نیرو های نظامی گدازیش هیچکس نموند.
●●●
شب شده بود و توریمور به همراه برادرش در کاخ نشسته بود و فرمان استفاده ی بیگانه ها در کارهای مدیریتیو صادر میکرد که سربازی نفس نفس زنان پیش آنها اومد و خبر پیدا شدن بیست اسیر رو به توریمور داد.توریمور دستور داد که اسیرا رو بیارن.
وقتی اسیر ها به درون کاخ آورده شدن پیرزنی از توی اونها به طرف توریمور دوید و اورو در آغوش گرفت:
_ پسرم توریمور! خوب شد این گردنبندو به گردنت انداختی وگرنه نمیشناختمت.چقدر دوست داشتم ببینمت.
......................................................
پدر توریمور به دلیل مخالفت زیاد با گدازیش ها اعدام شده بود.
پایان داستان