بعد از سال ها خبری از پادشاهان افسانه ای نبود ، خبری از جنگ های بزرگ بین نور و تاریکی نبود و تمام اتفاقات آن دوران در غبار اساطیر ماندند . اما یک عقیده مشترک بین بخش زیادی از مردم جهان به وجود آمد که شخصی برمیگرده و تمام جهان رو نجات میده ، اون به نام های زیادی مشهور شد اما ما بهش میگیم 《 سوشیانت ! 》 .
پایان جلسه !
+ اما هیربد بزرگ چقدر از این داستان ها واقعیت دارند ؟
_ این چیزیه که طی سال ها از اجداد ما بهمون رسیده .
باشه متوجه شدم ، هیتاسب این حرف را با بی حوصلگی گفت و از آتشگاه خارج شد، هوای خنک کوهستان و صدای پرندگان جسم و روحش را نوازش میکردند و به او کمک میرساندند تا درگیری های ذهنش را کنترل کند ، از سوالات پرتکرار گرفته تا افکار منفی و خاطرات تلخ گذشته .
اینجا نسبت به اکثر نقاط زمین آرامش بیشتری دارد ، خالی از استرس ، اضطراب ، خالی از ماشین ها و ساختمان های بلند ، خالی از هوای پر از سرب !
و این یعنی چیزی که هیتاسب در تمام عمرش دنبالش بود ؛ از زمانی که یک پسربچه کوچک بود تا الآن .
هر شخصی که وارد این آتشگاه میشود مسئولیتی را برعهده میگیرد ، بعضی مینویسند ، بعضی آتش را روشن نگه میدارند ، بعضی غذا و آب فراهم میکنند اما هیتاسب کار متفاوتی داشت ، او هرروز باید به دریاچه ای میرفت و در آنجا طنابی مینداخت بلکه سوشیانت آنرا بگیرد و بیرون بیاید ، او مدت طولانی ای اینکار را انجام میداد ، حدود ۵ سال !
اما اتفاقی نمیفتاد ، قبل از او افراد زیادی اینکار را انجام میدادند ، و این مسئولیت نسل به نسل به شخص دیگری واگذار میشد ، وقتی خورشید در آسمان پایین رفت هیتاسب خسته و ناامید به آتشگاه بازگشت .
هیربد و هیتاسب به هم خیره شدند و هیتاسب با ناراحتی گفت : میشه سوالی بپرسم هیربد ؟
_ سوالت چیه ؟
+ شما مطمئنید که اون دریاچه ای که تو کتاب ازش صحبت شده همین باشه ؟
_ منظورت چیه ؟
+ دریاچه های زیادی وجود دارند از کجا فهمیدید که سوشیانت در این یکی زندگی میکنه ؟
هیربد دستش را به نشانه اخطار بالا برد و گفت : تو به حرف کتاب شک داری ؟
+ نه اما اصلا سوشیانت چه ویژگی هایی داره ؟
_ اون یکی مثل ما است اما مورد گزینش خدا قرار گرفته ، میشه گفت همه ما میتونیم سوشیانت باشیم .
هیتاسب سرش را پایین اورد و با سردی گفت : ممنونم هیربد .
روی علفزار ها تا نیمه شب نشست و به ساختن مجسمه با گل و چوب و سنگ مشغول شد تا خوابش برد .
روز ها پشت سر هم میگذشتند و هیتاسب صبح اول وقت طنابش را به دریاچه می انداخت، غروب که میشد با خستگی برمیگشت انگار که باورش شده بود که اونجا فقط یه دریاچه ساده است .
کسی در آن زنده نیست ، اصلا چگونه یک انسان زیر آب بدون غذا و هوا زنده مانده و منتظر است طنابی بیفتد و او را به بیرون بکشد ؟
این افکار هیتاسب را به آدم دیگری تبدیل کردند ، تنها سرگرمی او ساختن مجسمه شد و بعد از مدتی تعداد زیادی از آنها را ساخت .
هیتاسب نمیخواست که باور کند که تمام این ها صرفا داستان است ، در این صورت تمام کار هایش در زندگی به پوچی میرسید ، روزی از روز های بی رمق هیتاسب طناب کهنه را برداشت ، اما اینبار نه به قصد بیرون آوردن سوشیانت، اینکار را انجام میداد صرفا برای اینکه چاره ای نداشت .
سوار قایق چوبی شد و به وسط دریاچه رسید ، انعکاس نور آفتاب به روی آب تصویری زیبا و آرامش بخش را ساخته بود ، طناب در دستانش بود و گفت : اگه صدامو میشنوی ، بهم بگو که چرا نشونه ای از خودت نمیدی ؟ چرا نیاز به این طناب داری ؟ چرا خودت بیرون نمیای ؟
و بعد با خشم و ناراحتی زیاد طناب را روی آب انداخت و گفت : زود باش بگیرش ! بهم ثابت کن که تو اینجایی!
آهی کشید و با خودش گفت : دارم وقتمو تلف میکنم !
آرام به خواب رفت اما نه به دلیل خستگی بخاطر شرایط کسل کننده ای که داشت .
مواظب باش !
هیتاسب خود را در صحنه ای دلهره آور پیدا کرد ، ارتش های بزرگ که در حال جنگیدن بودند و انفجار های پی در پی ، ارابه هایی در آسمان پرواز میکردند و بهم میخوردند و در این هرج و مرج گوزنی را دید که با یک کفتار میجنگید و در نهایت کفتار گوزن را کشت و تمام جنگ متوقف شد ، هیتاسب بعد از تامل فهمید در یک قدمی کفتار قرار گرفته است و ....
با درد زیاد از خواب بیدار شد !
خواب های به این شکل زیاد میدید اما این یکی فرق داشت ، انگار که تمام حس هایش واقعی بودند ، انگار که واقعا داشت در آن زندگی میکرد !
به خورشید نگاه کرد که در وسط آسمان با پرتو هایش صورت سفیدش را برنزه میکرد و طنابی که هنوز در دستش بود .
سنگینی ای را احساس کرد و با استرس طناب را بالا کشید در همین زمان با خودش میگفت : یعنی خودشه ؟ یعنی اون داستان ها خیالی نبودند ؟ یعنی؟
قبل از کامل شدن جمله اش، همراه طناب در آب فرو رفت .