لبخند تلخ
سلام. ایلا هستم و 14 سالمه....... این داستان تلخ زندگی منه...... همیشه به هرکی میخندم و باهاش مهربونم ازم فرار میکنه و میره. تنها حامی های واقعی من پدر و مادرم بودن که مردن. اما با این همه سختی سعی میکنم بخندم. درسته تلخه،ولی منو قوی نشون میده درحالی که خیلی ضعیفم.... و این خوشحالم میکنه و هنوز میدونم اخرش منم یه شادی واقعی رو تجربه میکنم. همه چی بعد از پیدا کردن اون "نامه" بود... یه نامه عجیب تهدید آمیز... عجیب ترش این بود که برای پدرم نوشته شده بود!!!!!!! پدرم در تمام عمرش بهترین مامور پلیس شهر بود و ازش کلی تقدیر شده بود اما چطور.....؟! آیا آخرش به "شادی" میرسم؟؟؟؟؟!!!!