قلب خورشید
سلام دوستان . این داستان یک رمان بلند و بالا در روایت از ماجراهای دختری برگزیده از قبیله عقاب ها و اتفاقات و سرنوشت تلخی که اون و دوستان و خانواده ش دارن هستش . اما نگران نباشید ! این یه رمان غم انگیز نیست . من تمام تلاشم رو کردم که شخصیت پردازی در این داستان به خوبی رعایت بشه و شما علاوه بر قهرمان قصه مون ، روایت داستان زندگی دوستان و خانواده ش و ماجراهای متفرقه اما مربوط به داستان رو هم خواهید شنید و شاید با بعضی شخصیت ها همزاد پنداری کنید ، با اونا بخندید و یا حتی براشون اشک بریزید . علاوه بر اون متن رمان خیلی ساده و مثل صحبت کردن های روزمره مون نوشته شده و خوندن رو براتون راحت تر میکنه . من گروه سنی رو نوجوان زدم . به درد سن پایین تر نمیخوره اما شاید بزرگتر ها هم خوششون بیاد و از خوندنش لذت ببرن . البته چون این اولین داستان منه شاید ابتدای داستان خیلی به نظرتون قدرتمند و جذاب نیاد اما از شما میخوام به من فرصت بدید و همراهم تا انتهای داستان بیاین . ◇◇◇ - سایا بذار کمکت کنم . -* از اینجا برو ! من آدم قوی ای هستم . مخصوصا به خاطر نیروی درونی قدرتمندی که دارم زخمای معمولی نمیتونن منو از پا در بیارن . اما جنگیدن با محافظای شمشیر فرق داشت . اونا خیلی قوی تر از آدمای معمولی بودن و مثل من از انرژی درونی استفاده میکردن . اما من از اونا قدرتمند تر بودم و داشتم برنده میشدم ، تا اینکه یکیشون با استفاده از تیغه ای از جنس انرژی《شی》 به شونه م ضربه ای زد . خود زخم اونقدرا هم بد نیست و در حالت عادی با کمک نیروم زود خوب میشه اما اون تیغه انگار برای یه لحظه همه ی انرژیم رو تو خودش کشید و از بین ...