کارتل
«آرام باش هوران! قرار نیست از اینجا زنده برگردی.» خشکیده و "سیردرد" خنده ای کرد شبیه مرد مصلوبِ احمد شاملو؛ "پیروزشاد". جان و تن وانهاد. تن نزد. نشست تا کارتل کارش را تمام کند. با خود اندیشید: «پس همه چیز از روز اول... مافیای آب بود؟!» و جهان تاریک شد. پیش از درک عمیقی از این کشف. فروچکید. یکی عصاره ی رنجی بی نقص و کامل. "وزیر" شخصاً آمده بود تا تماشا کند. خشنود. بی قید. سرمست. ایستاد. کرکسی گشوده بال. به جلو خم شد. نور شدید نورافکنی سفید صورتش را آنچنان نورانی و ملکوتی کرده بود که هیچ کس نمی توانست باور کند این وزیر سر دسته ی مافیای آب است. آنقدر مهربان و معصوم بود که دلت می خواست برایت دعایی بخواند. ذکری. نمازی. دخیل ببندی تا حاجت روا شوی. با نوک اسلحه، به حالتی که انگار کثافتِ پلشتی را بلند می کند، سر شکسته روی سینه ی هوران را بلند کرد. تفی در جهت مخالف انداخت. خشن. سریع. نفرتی عمیق و خالص از سیمای پیامبران. بعد زمزمه ی آرامی کرد: «هنوز نمرده. هم خوب است هم بد. به هر حال ببرید "آمادگاه". رضا را صدا کنید. "بولتن" امشب را زودتر بفرستید.» نگاهی به ساعتش انداخت: «حالا برویم.» و رفت. آسمان از بلندای سیاه، بی هیچ برقی، غرش سهمگین و دوردستی کرد. باران دانه درشت روی سقف تهران ضرب گرفت. وزیر به آرامی زیر چتری در مشت لرزان دیگری قدم بر می داشت. از گذرگاهی وسیع و تمیز عبور کرد. ناگهان صدای شلیک. متناوب و سریع. خس خس نفس های مردان. فریادی خفه از درد. بعد مرده ها راه رفتند. خون. لزجِ سرخی با بوی تند. از شیارِ در سوله فوراً یکی خودش را لغزاند و دوید جلو: «جناب وزیر... ! باید همین حالا برویم... هوران...!». «هوران چی مردک؟!». ...