لبخند خالی
هی دختر تموم شد گریه نکن!
سلام..
من النام نویسنده ای که نوشتن رو از زیاد خوندن یاد گرفت.
من شش سال از هجده سالگیم رو نویسنده هستم .
از بچگی مینوشتم اما نه داستان ها و کاراکتر های خیالی...
من از ندگی و احساسات ناراحت کننده بچگیم مینوشتم.
توی همون دفترچه کوچیک و نقلی پرنسسیم که توقع داشتن توش خاطرات قشنگ بنویسم.
من توی دفتر پرنسسی و کوچیکم اتفاقاتی رو با ته مونده های سوادی که تازه بشروع به یادگیری کرده بودم مینوشتم.
این به جایی رسید که شروع به نوشتن کاراکتر های توی ذهنم کردم.
هر لحظه از کاراکتری که توی ذهنم میمومد غافل نمیشدم و شروع به نوشتن میکردم.
الان...
یک قسمت از اون دفترچه ای که نوشتن توش برام قشنگ ترین حس رو داشت رو براتون میزارم اما، با این تفاوت که دیگه مثل اون دختر بچه با اشک نمینویسم.
او نیاز به مردی دارد که در حقش مردانگی کند و مادری که حس های دخترانه دخترش را آشکار سازد همین!
با هر بار خواندن و بلند کردن صدایش به قطع میتوانستم هرج و مرج ملائک را از شنیدن صدایش تشخیص دهم.
گُداز واقعیت صدای او میتواند خود داستانی پر تامل باشد. دیدن او هر روز در مبهم ترین و دور ترین قسمت زندگی ام فقط چشمانم را عادت میدهد. جای او در ذهنم در نزدیک ترین اهالی که دسترسی به پرونده های اصلی تفکرم دارند است. میتوانستم با متمایز بودنم از تمامی ادم های اطرافش خود را از عشق او هم متمایز بدانم و اجازه شروعی به خود ندهم.
آیا از گزارش این کاربر اطمینان دارید؟