سفر به دنیایی دیگر : راه فرار

نویسنده: t_parsa_razeghi

در همان حالت که دستش را روی دهانم گذاشته بود نگاهم را از روی صورتش به سمت شیشه ی ترک برداشته بردم وقتی دستش را از روی دهانم برداشت نفسی راحت کشیدم نه میدانستم آن که بود نه می‌دانستم از من چه می خواست فقط به صورتم خیره شده بود گونه هایش سرخ بودند و لب هایش به طرز غیرمعمولی صورتی بودند لباس اش مانند لباس بچه های درون یتیم خانه بود ولی من هرگز او را ندیده بودم تقریبا هم سن و سال من بود لب هایم را روی هم فشردم و بالاخره دهان ام را به حرف زدن گشودم (( تو کی هستی ؟ )) سوال ای بود که همه موقع اینکه کس ناشناسی را می بینند می پرسیدند من هم همان را پرسیدم با لحنی حیرت آور گفت : مگه تو لال نبودی ؟ راستش وقتی این حرف را گفت خیلی به هم برخورد من کم حرف بودم ولی لال نبودم گقتم: معلومه که نه ! مارک چشم‌هایش را باز کرد و با دیدن صحنه چند بار پشت سر هم پلک زد فورا به من چشم دوخت با یک چشم بهم زدن سیدنی با دستی پر از کتاب های علمی و پر از اطلاعات عمومی وارد اتاق شد آهسته در اتاق را بست مارک و سیدنی با تعجب به من و آن دختر ناشناس زل زده بودند دختر خودش  را جمع جور کرد و گفت : من ....... من ..... الکسا ام ... من هم میخوام مثل شما فرار کنم گفتم شاید بشه با هم .... با هم فرار کنیم . گفتم : راهی برای فرار از اینجا بلدی ؟ دستانش را به  هم مالید گفت : یه راه بلدم ولی فردا . دوان دوان از اتاق بیرون رفت هیچکداممان جرات نمی کردیم از راهرو ای که هر لحظه ممکن بود در باز شود و خانم کارل بیرون بیاید دنبال او برویم لابد آن دختر خیلی نترس بود یا شاید هم عواقب کار اش را نمی دانست. 
سیندی بدون اینکه حرف اضافه ای بزند از اتاق بیرون رفت مارک هم خوابید من هم هیچ فکری با خودم نکردم و یک روز را طی کردیم .

                                   ((  صبح ))
خنکای هوا باعث شد از خواب بیدار شوم به وجد آمدم می خواستم بدانم الکسا چه راهی را برای فرار از این مکان زجر آور و مزخرف داشت  از توی راهرو صدای دختر کوچکی آمد او رانیا بود من  وقتی تازه به یتیم خانه آمده بودم او آنجا بود قبل از این که فکر فرار به سرم بزند با او بازی می کردم البته من فقط بخاطر او بازی می کردم او دختر کوچکی با پوستی تیره و موهای وز وزی بود ، فال گوش ایستادم و به صدای او گوش کردم با ذوق فراوانی گفت : خوشحالم برام یه خانواده پیدا شده . حتی برای او هم یک خانواده پیدا شده بود ولی من هم تاحالا منتظر این نبودم که خانواده ای برای من بیاید ، اما من و مارک و سیدنی جزو بچه های لیست سیاه بودیم . خانم کارل صدایمان زد (( بیاین اینجا ! ))
من و بچه ها وارد دفتر خانم کارل شدیم او روی صندلی اش چرخی زد و رو بما کرد : خب تاحالا سابقه ی دزدی یه ماشین برای رفتن به آمازون داشتین ، مگه یتیم خونه چشه ؟ 
سیدنی با لحنی نفرت انگیز گفت : جهنم ، یک جهنم به تمام معنا .
خانم کارل گفت : شما ارزش فرار کردن و پولدار شدن رو دارین .
از روی صندلی بلند شدم و فریاد زدم : برای چی ما رو گرفتین .
کارل پوزخندی زد و موهای نارنجی اش را تکان داد .
(( چون بهتون نیاز داریم ))





دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.