خنزرپنزرهای ذهن
"خنزرپنزرهایی که گاهی اوقات ذهنمو میجوعه!" _هر فصل یه یکی از نوشته های تاریکمه. _و آره ممنون میشم نظر بدین :>!.
"خنزرپنزرهایی که گاهی اوقات ذهنمو میجوعه!" _هر فصل یه یکی از نوشته های تاریکمه. _و آره ممنون میشم نظر بدین :>!.
گروهی از دختران و پسران برای انجام چالشی برای کامال یوتیوب خود وارد کلبه ی میشن که هرکدام انها به شکلی ناپدید میشوند
اوووم دریا دختری که چشماش همرنگ دریا بوده عاشق پسری میشه که خیلی خونگرمه و اگه مشکلات جزئی رو فاکتور بگیریم زود بهم میرسن اما خووب بعدش یه اتفاقایی میوفته که مجبورن از هم جدا بشن و....
وقتی مرگ از رگ گردن به انسان ها نزدیک تر است ، وقتی نیرویی شرور قصد کشتن آدمها را دارد ، و زمانی که تلاش مذبوحانه قربانیان چون بال زدن حشره ای در تار عنکبوت است ، مرگ چیره می شود ، گوشت با طعم آدرنالین !!
_زندگی همش یه بازیه منم توی یکی از همین بازیای کثیف عزیز ترین کسم از دست دادم جلوی خودم مرد ازم کمک خواست ولی نتونستم براش کاری کنم نتونستم... قسم می خورم انتقامشو بگیرم. قسم میخورم کسی که کشتشو بکشم........
توی کمد دیواری لا به لای لباسهات قایم میشی... از سروصدای بیرون وحشت زده چشم هات رو روی هم فشار میدی...صدای شلیک هنوز هم تموم نشده و قلبت روی هزار میزنه...! امیدواری کسی وارد اتاقت نشه که یهویی صدای درگیری و شلیک اسلحه قطع میشه. نفست توی سینه حبس میشه و دلشوره میگیری...چند دقیقهاس که خبری نشده و ترس برت میداره صدایی از بیرون اتاق میشنوی از لای در کمد میبینی که در اتاق آروم باز میشه... دستت رو روی دهنت میزاری تا صدایی بیرون نیاد مرد سیاه پوشی که اسلحه به دست وارد اتاق شده رو خیلی خوب میشناسی... اون اومد... میگفت برمیگرده...! باورت نمیشد. در سرویس بهداشتی رو باز میکنه و داخل رو نگاهی میاندازه وقتی کسی نیست زیر تختت رو هم نگاه میکنه... ریشی که روی صورتش داره با مدل موی بان که پشت سرش بسته شده جذابیت خاصی رو بهش بخشیده... وقتی دید کسی توی اتاق نیست خواست از اتاق خارج بشه که با صدایی که از توی جیبت میاد وحشت میکنی و گوشیت که زنگ میخوره رو برمی داری تا خاموش کنی... ولی اون متوجه صدا میشه و سمت کمد برمیگرده...! چشمهات خیس میشه و هر لحظه ممکنه اشکهات سرازیر بشه همینطوری سمت کمد میاد و تو وحشت زده از لای در به بیرون خیره میشی... چشم های سبزش هم از اون فاصله برق میزنه... کنار کمد که میرسه تو از ترس چشم هات رو میبندی و در باز میشه.... با باز کردن چشم هات اون یشمی چشم هاش رو مقابل صورتت میبینی که میگه: - ههلو لاو (hello lov)
تاریکی درون تار و پود جنگل خزیده بود... افراد گروه همه دور آتیش حلقه زده بودند و سعی میکردند صداهایی که هر از گاهی از دور و نزدیک میاد رو نادیده بگیرند. احساس میکردند که ظلمت و وحشت بیشه داره به شجاعتشون غلبه میکنه ولی نمیخواستن همینجوری تسلیم بشن.همه توی سکوت دهشتناک شب غرق افکار خودشون بودند که با یه غرش بلند از جا پریدند....
در این مملکت سربازی اجباری است. سربازی اجباری که جان جوان هایی را می گیرد که خوانواده آن ها را داغدار میکند. بیاید باهم روایتی از غمگین از سربازی اجباری ببینیم. #نه به سربازی اجباری#
راجب دختر ۱۸ ساله ای هس که طی اتفاقی گم میشه و گیر یه فرقه شیطانی می افته، این دختر مدام سعی میکنه فرار کنه اما هربار شکست میخوره و کم کم عاشق یکی از اعضای فرقه میشه! عاشق کسی که معتقده عشق گناهه و حتی خدا رو هم قبول نداره و مدام با خودش در جداله... و ماجراهای زیادی پیش میاد و این وسط حقایقی هم برملا میشه..
《سعی کن آروم باشی میکائیل!》 《کم کم دیوونهم میکنه!》 《ولی اون واقعی نیست!》 《پس چرا انقدر واقعی گریه میکنه؟چطور شونهم از اشکاش خیس میشه؟》
ویالونت را هربار در دست گرفتم و نُت هایی که تو نواختی را نواختم گریه میکردم.رفتنت را قبول نمیکرد جیغ میکشید و اینطور دلتنگی خودش را ابراز میکرد.دیگر با صدای دلنشینی آواز نمیخوانَد فقط یک دم جیغ میکشد.ویالونت در دست غیر حتی با نواختن نوت های درست جیغ میکشد...
+مهشید میدونستی همیشه مجبورم میکنی بخندم ؟ مهشید در حالی که یک قاشق از بستنیش رو در دهنش فرو میداد گفت -واقعا؟ +آره تاحالا هیچکس مجبورم نکرده بود که واقعی بخندم -تاحالا هیچکس هم منو مجبور نکرده بود از ته دل دوست داشته باشم باهاش وقت بگذرونم +از تَه دِل...؟ -آره به اجبار کسی رو از ته دل دوست داشته باشی دقیقا مثله وقتی که به اجبار واقعی میخندی