گریز
داستان حول پسری است که سعی میکند از خود و خانواده اش در مقابل ویروسی که موجب وحشی گری انسان ها میشود محافظت کند ...
وقتی مرگ از رگ گردن به انسان ها نزدیک تر است ، وقتی نیرویی شرور قصد کشتن آدمها را دارد ، و زمانی که تلاش مذبوحانه قربانیان چون بال زدن حشره ای در تار عنکبوت است ، مرگ چیره می شود ، گوشت با طعم آدرنالین !!
بعد از مرگ ناگوار پدر و مادر لوسی استرینکل ، او نامه ای مرموز از طرف عموی پدرشان ریچارد استیرنکل دریافت می کند ، درون نامه نوشته شده بود که او به همراه خواهر و برادرانش به خانه او بیایند و در آنجا زندگی کنند، اما ریچارد برای آنها شرطی می گذارد که آنها باید تمام درهای مخفی این خانه را پیدا کنند . اما پشت آن درها رازهای مخوفی در انتظارشان است...
هنگامی که جک به مهمانی می آید، از دیدن دوقلوی همسان خود شوکه می شود. مشکل این است که جک دوقلوی همسان ندارد. برادرش واقعی اش حتی شبیه به او هم نیست. به نظر می رسد مهمانی امشب در تالار وحشت برگزار می شود.
آدرین پسری که روز تولدش به وحشتناکترین شکل ممکن سوپرایز میشه! اون وقتی وارد خونه میشه جنازه خونوادهش رو میبینه که بیجون روی زمین افتادن! پلیس تحقیقات زیادی رو این پرونده انجام میده ولی بعد از گذشت چند ماه پرونده ناقص باقی میمونه و هیچ قاتلی واسش پیدا نمیشه. ولی آدرین میتونه ساکت بمونه؟ اون میتونه این موضوع رو فراموش کنه؟ قاتل کیه؟ چرا اینکارو کرده؟ جواب این سوال هارو با رمان جنایی " تولد دوباره " پیدا کنید.
امروز دستگیر شدم ! نمیدونم چرا دارم لبخند میزنم چون احتمالا اگر حکم اعدام نگیرم حبس ابد رو دارم ولی برام مهم نیست چرا ؟ خب بزارین براتون تعریف کنم چی شد که به اینجا رسیدم ......
سوار بر اسب بالغ اش شد و به آن سوی جنگل تاخت ، جایی که شهر را یاغی ها پر کرده بودند.....
سانتا پلیس، شهری بزرگ، زیبا و شلوغ در آمریکا، جایی که زندگی در آن هر لحظه در جریان است ؛ میزبان رستورانی معروف، بزرگ و قدیمیتر از خود شهر است. این رستوران با صاحبی به ظاهر مهربان و چهرهای دلنشین، به دلیل همبرگر های خوشمزه و لذیذش ، به همراه سس مخصوصی که سالیان سال در این رستوران سرو میشود، معروف شده است. اما در پس این ظاهر شیک و تمیز، رازهای ترسناک و عجیبی نهفته است.مایکل، صاحب رستوران، مردی با چهرهای دلنشین و خندهای پر از عشق، همواره با لبخندی گرم به استقبال مشتریان خود میرود. او به همراه همسرش، الیزابت، و دو پسرشان، جیمز و ایتن، زندگی میکند. اما هیچکس از آینده خبر ندارد و نمیداند که چه درد و رنجهایی در پشت این لبخند نهفته است. چه چیزی میتواند مردی مهربان و دلسوز را به شیطانی خونین تبدیل کند؟برای هر کسی، خانواده مهمترین مسئله است و هر پدری عاشقانه از فرزندان خود مراقبت و محافظت میکند. مایکل نیز عاشقانه پسرانش را میپرستید، اما وقتی متوجه شد که ایتن، پسر کوچکش ، تحت تأثیر دوست صمیمی اش لوکاس به همجنسگرایی علاقهمند شده است، دنیا ناگهان بر سرش خراب شد. مایکل در یک جنون ناگهانی، ایتن و لوکاس را به قتل رساند و با بیرحمی اجساد آنها را به چرخ گوشت سپرد. اکنون، او با همبرگر هایی که طعمشان گره خورده با گوشت قربانیانش است، روزگار میگذراند. همگی همجنسگرایانی که یکی پس از دیگری سلاخی شده و گوشتشان در همبرگرها و خونشان در سس دستساز با کمی فلفل، به مشتریان بیخبر سرو میشود. آیا کسی قادر به کشف این راز هولناک خواهد بود؟ آیا کسی میتواند شیطان ...
رز دختری رویاپردازی و به شدت کنجکاویه او یک محقق است که سالهاست در تلاش پیدا کردن سرنخی از آن موجودات پلید است همان خون اشام ها...
در کره جنوبی خانواده ای دو بچه دو قلو به دنیا می آورند امل نوزاد دختر به دلیل دختر بودنش به خانواده دیگری سپرده میشود و از ان خانواده تنها چیزی که نصیبش میشود کتک است. و.......
االان دیگه خوبم...از هیچی نمیترسم! اون فقط میخواست بازی کنه! اون دوست منه! نمیخواد به من آسیب برسونه!
روبی لِین، خواننده ای با استعداد و عضوی از گروه موسیقی مدرسه است. پس از اتفاقی که برای دوست صمیمی اش می افتد، روبی شروع به دیدن کابوس ها و تخیلات ترسناکی میکند و کار های ناخواسته و وحشتناکی انجام میدهد. همین موضوع باعث میشود که مهمانی دوستانش را به تلاشی برای بقا تبدیل کند.
والتر نیومَن یک خوره لوازم الکترونیک است و به تازگی یک ابزار جدید و جالب به نام زوزه کش خریداری کرده است. این دستگاه قرار است به والتر اجازه دهد تا زوزه ارواح را ضبط کند. برخلاف ادعای دوستانش، والتر معتقد است که دستگاه، چیز هایی عجیبی ضبط کرده است. به نظر میرسد که در های تالار وحشت در حال باز شدن هستند.
تصورات و تخیلات انسان گاهی می توانند تبدیل شوند به کابوسی که گویی انسان در آن لحظه با تمام حواس و احساسات خود آن را درک و حس می کند اما گاهی اوقات اتفاقاتی می افتد که تو آرزو میکنی ای کاش تصور و تخیل بودند. مانند اتفاقی که برای من افتاد.
نمیدونم از کجا شروع کنم.....آخه شروعی هم نداشت! یهو سر از اونجا در آوردم. البته بهتره بگم اونجاها چون هر بار سر از یه جای جدید در می آوردم. چرخه ای که بی پایان به نظر میرسد اما بالاخره شکستمش. یا شاید هم نشکستم! تصویرم در آینه که چیز دیگری را نشان میدهد. پس سرم کجاست؟!