سیرک اشکها و لبخندها
تا بحال فکر کردی تو یک سیرک متروکه چی میگذره؟ پس داستان رو از جایی بشنو که ینفر تجربه کرده:)
من یک نویسنده جوان و تازه کار ۱۸ ساله هستم،خوشحال میشم به داستان هایی که مینویسم نظر بدید تا من هم بتونم با کمک نظرات شما داستان هایم رو گسترش بدم♡
دوستان حتما نظراتتون درباره ی داستان لونا بنویسید با دل و جون میخونم:) نظرات شما باعث بهتر نوشتن من میشه ،بوس به قلب های زیباتون ?
تا بحال فکر کردی تو یک سیرک متروکه چی میگذره؟ پس داستان رو از جایی بشنو که ینفر تجربه کرده:)
لونا همیشه حس میکرد که چیزی در این دنیا اشتباه است—سایههایی که در گوشهی چشمش حرکت میکردند، پچپچههایی که دیگران نمیشنیدند، لحظاتی که انگار قبلاً تجربه کرده بود. اما وقتی در یکی از شبهای بیخوابی، پیامی مرموز روی صفحهی لپتاپش ظاهر شد، زندگیاش برای همیشه تغییر کرد: "واقعیت تو یک شبیهسازی است. اگر حقیقت را میخواهی، دنبالم بیا." با فشردن یک کلید، جهان اطرافش فروپاشید. او سقوط کرد—اما نه در دنیای واقعی، بلکه در یک واقعیت دیگر، شهری بیروح و دیجیتالی که قوانین فیزیک در آن متفاوت بود. در میان نورهای سبز و دیوارهای شیشهای، مردی با چشمان سرد و بیاحساس به او نزدیک شد. "به ماتریکس خوش آمدی، لونا."
در قلب قلمروی اِلدرین، ویلیام، یک سرباز ساده، سالها در سکوت دلباختهی شاهدخت اِلای بود. او هر روز از دور، بیآنکه جرأت کند عشقش را ابراز کند، او را مینگریست. اما وقتی اِلای متوجه نگاههای پنهانی او شد، سرنوشت راهی تلختر برای ویلیام رقم زد—زیرا خیلی زود، شاهزادهای دیگر از راه رسید…
این داستان کوتاه،روایتگر دختری عکاس است که روزی هین ثبت تصاویر ،نابینایی را دیدار میکند...!
آیا از گزارش این کاربر اطمینان دارید؟