حضور ناپیدا
او همه چیز بود که من نبودم و قصه ی ما نه با بودن بلکه با نبودن شکل گرفت
او همه چیز بود که من نبودم و قصه ی ما نه با بودن بلکه با نبودن شکل گرفت
او می خواست فرار کند، از خانه ای که بوی دود و تهدید میداد. اما در یک شب تاریک ،با یک جسد ویک راز زندگی او را به دو نیم کرد :قبل از قتل ،بعد از قتل. حالا باید پنهان شود ،فرار کند. ونگذارد کسی بفهمد ماه پشت ابر چه دیده...
یک جسد،یک راز، یک تصمیم همه چیز را عوض کرد حالا باید پنهان شود، فرار کند، و نگذارد کسی بفمد ماه پشت ابر چه دیده...
دنیز،دختری که خودش عشقی رو که به وجود آورده بود رو یک شبه نابود کرد.ارکا پسری که قربانی عشق. زودگذر دنیز شد… عشق نابود شده ارکا تو دل دنیز هنوز خاکسترش مونده هنوز تاوانش برای دنیز مونده..
? رویاهای خاکشده بلا همیشه پر از خیال و رویا بود… اما زندگی، مسیرش رو عوض کرد. چه میشد اگر مسیرش رو خودش انتخاب میکرد؟ این داستان کوتاه، قصه حسرت، اشتباه و رویاییه که خاک شد… آیا جرات داری با بلا وارد دنیای ناگفتههاش بشی؟
سایه هایی که پیشش بود، دود هایی از جنس انسان، چه کسی پشت این مسئله بود؟ سردرگم بود، او فقط نوزده سال داشت؛ ولی موضوع مرگ و زندگی مطرح بود و او چاره ای جز ادامه دادن نداشت حتی با اینکه قدم هایش نامطمئن بود. قاتلی که هیچ کس از وجودش خبر نداشت. لطفا در شب مطالعه شود
«آرام باش هوران! قرار نیست از اینجا زنده برگردی.» خشکیده و "سیردرد" خنده ای کرد شبیه مرد مصلوبِ احمد شاملو؛ "پیروزشاد". جان و تن وانهاد. تن نزد. نشست تا کارتل کارش را تمام کند. با خود اندیشید: «پس همه چیز از روز اول... مافیای آب بود؟!» و جهان تاریک شد. پیش از درک عمیقی از این کشف. فروچکید. یکی عصاره ی رنجی بی نقص و کامل. "وزیر" شخصاً آمده بود تا تماشا کند. خشنود. بی قید. سرمست. ایستاد. کرکسی گشوده بال. به جلو خم شد. نور شدید نورافکنی سفید صورتش را آنچنان نورانی و ملکوتی کرده بود که هیچ کس نمی توانست باور کند این وزیر سر دسته ی مافیای آب است. آنقدر مهربان و معصوم بود که دلت می خواست برایت دعایی بخواند. ذکری. نمازی. دخیل ببندی تا حاجت روا شوی. با نوک اسلحه، به حالتی که انگار کثافتِ پلشتی را بلند می کند، سر شکسته روی سینه ی هوران را بلند کرد. تفی در جهت مخالف انداخت. خشن. سریع. نفرتی عمیق و خالص از سیمای پیامبران. بعد زمزمه ی آرامی کرد: «هنوز نمرده. هم خوب است هم بد. به هر حال ببرید "آمادگاه". رضا را صدا کنید. "بولتن" امشب را زودتر بفرستید.» نگاهی به ساعتش انداخت: «حالا برویم.» و رفت. آسمان از بلندای سیاه، بی هیچ برقی، غرش سهمگین و دوردستی کرد. باران دانه درشت روی سقف تهران ضرب گرفت. وزیر به آرامی زیر چتری در مشت لرزان دیگری قدم بر می داشت. از گذرگاهی وسیع و تمیز عبور کرد. ناگهان صدای شلیک. متناوب و سریع. خس خس نفس های مردان. فریادی خفه از درد. بعد مرده ها راه رفتند. خون. لزجِ سرخی با بوی تند. از شیارِ در سوله فوراً یکی خودش را لغزاند و دوید جلو: «جناب وزیر... ! باید همین حالا برویم... هوران...!». «هوران چی مردک؟!». ...
نه اسم دارد، نه گذشتهای روشن. در کوچهپسکوچههای یک روستای فراموششده، کودکی رهاشده با لقب «گربه» بزرگ میشود—سرکش، بیقانون، و همیشه آمادهی خطر. وقتی تصمیم میگیرد از ولگردی به مسیر مدرسه و کار قدم بگذارد، همهچیز تغییر میکند. اما این فقط ظاهر ماجراست... در دل این انتخابها، رازی نهفته است. رازی که او را به دنیایی تاریکتر، پرهیجانتر، و مرگبارتر میکشاند. این داستان یک ضدقهرمان است—شماره صفر. کسی که هیچکس باورش نداشت، اما همه باید ازش بترسن.
سایه هایی که پیشش بود، ان سایه ها فقط با ماسک هایشان با او روبرو می شدند، دود هایی از جنس انسان، چه کسی میان این مسئله بود. سردرگم قدم بر می داشت او فقط نوزده سالش بود اما حالا داستان مرگ و زندگی جلوی پایش بود. چاره ای جز ادامه دادن نداشت. خواهشا در شب و تنها خوانده شود.
مامور ۱۰ و دکتر فرانک تو یک ماجراجو هایی میرند که باور نمیکنید اگه من بگم که نشد داستان ادامشو خودتون بخونید.
خواهر آرمان رها گم میشود آرمان سعی میکند به خانه ی قدیمی خانوادگیشان سر بزند اما وقتی وارد میشه اتاقی را میبیند که...
یه خانواده عجیب که فکر میکنن بقیه عجیبن حالا ما هم قراره کنارشون به بقیه بخندیم!