قایق کاغذی
دوستی ها فراتر از زندگی هستند!
...کوچیک بودم. خیلییی کوچیک! اونقدری که هر حرفی مامانم بهم میزد رو به سادگی باور میکردم. مثلا بهم میگفت اگه کارهای بد بکنم خدا سنگم میکنه! کوچیک بودم. خیلییی کوچیک؛ ولی کاملا یادم میاد. یادم میاد که چطور با گریه به مامانم گفتم:«ماماااان! توروخدا به خدا بگو لیان دیگه دروغ نمیگه... قول میدم مامان! قول میدم دیگه وقتی تو نیستی یواشکی نرم توی کوچه بازی کنم... توروخدا بهش بگو اشتباه کردم...» یادم میاد که مامان بیست دقیقه تموم سعی کرد آرومم کنه. یادم میاد که چطور ترسیده بود و سعی میکرد ازم حرف بکشه و بفهمه چی منو اینقدر ترسونده! یادم میاد که وقتی بهش گفتم خدا داره سنگم میکنه چطور اول با قیافه گنگ نگاهم کرد؛ بعد به سادگی من خندید؛ گفت که همه اون چیزها رو الکی گفته و بغلم کرد. اما وقتی از درد جیغ کشیدم خندهش قطع شد و ازم فاصله گرفت. یادم میاد که که چطور وحشت کرد ولی سعی کرد ترسش رو پنهان کنه؛ وقتی که متوجه شد من واقعا نمیتونم گردنم رو به چپ و راست بچرخونم؛ انگار که توی یه قالب یخ گیر کرده باشه! وقتی که؛ اون برجستگیهای عجیب رو پشت گردنم دید و... در این قسمت از ویژهنامه صوتی فاژپلاس؛ روایت دختری مبتلا به FOP را میشنوید که برای امرار معاش، در عجیبترین و مخوفترین بوتیک شهر کار میکند. اما نه بهعنوان فروشنده یا حسابدار؛ بلکه بهعنوان بهترین مدل مانکن انسانیِ آنجا! لیان؛ دختری معمولی است که شاید استعداد درخشانی در بازیگری نداشته باشد، اما دست کم؛ روز به روز به مانکنها و مجسمهها شبیهتر میشود...
رُز گلی زیبا در گلخانهی آقای جمشیدی است و بعد از مدتی با ماهیگیری به اسم سپهر آشنا میشود و متوجه میشود که او کمی افسرده است،سپهر او را از آقای جمشیدی می خرد و باهم ماجراهای زیادی را می گذرانند.
حس غریبی دارد؛ اینکه آن طور دیوانه وار دلرحم باشی و در عین حال، بتوانی مرگ یک ماهی را با چشمانی تاریک و خالی از احساس تماشا کنی.
همیشه میگن نوجوانی دوره خیلی سختیه اما دوره شکوفایی انسان هست. اما هیچ وقت نمیگن چطور باید با سختی ها مبارزه کنیم . همه عادت کردن حرف های نسل های قبل رو به نسل دیگه منتقل کنن. اما آیا تا حالا به اون فکر کردن که چقدر اون حرف درسته و بعد از تحلیل به نسل دیگه منتقل کنن ؟
...آفازی. این چیزی بود که دکترها بهم گفتن. البته من بیشتر وقتها آفاسی تلفظش میکنم. بهم گفتن مغزم دیگه نمیتونه درست با کلمات کنار بیاد. نمیدونم... شاید با هم دعواشون شده! شاید اون ضربهای که من حتی نمیتونم به یاد بیارمش؛ باعث شده سبد کلمات از دست مغزم بیافته و همه چی پخش و پلا بشه! به هرحال که من بعد از اون ضربه؛ دیگه آدم سابق نشدم. دکترا گفتن سمت چپ مغزم بهشدت آسیب دیده و برای همینه که دیگه نمیتونم درست حرف بزنم؛ حرفهای بقیه رو راحت بفهمم، راه برم، با دست راستم کار کنم یا حتی یه لبخند تمیز قشنگ بزنم...
+برای خداحافظی آمادهام. برای خداحافظی با دنیایی که متعلق به آن نیستم. برای خداحافظی با دنیایی که آدمهایش، هرچقدر هم که تلاش کنی تو را نمیپذیرند. با این حال؛ قبل از رفتن امشب، مثل همیشه پشت در اتاقشان در راهرو مینشینم. حتی اگر یک نفر به من لبخندی بزند... نه... حتی اگر یک نفر فقط من را ببیند و متوجه حضورم شود؛ میمانم... (احتمال داره به زودی پاکش کنم... نمیدونم...)
همان طور که قدم بر می داشتم، وارد شدن بی سروصدای آن پزشک را تماشا کردم. دیدم که او چطور تمام دستگاه هایی که بی امان بوق می زدند را خاموش کرد، ماسک را از روی صورت حورا برداشت و پتو را از روی بدنش کشید؛ گویی در آن مدت مرده بود و حالا تازه زنده شده بود. دیگر مشکلی وجود نداشت... لااقل برای او.
ویالونت را هربار در دست گرفتم و نُت هایی که تو نواختی را نواختم گریه میکردم.رفتنت را قبول نمیکرد جیغ میکشید و اینطور دلتنگی خودش را ابراز میکرد.دیگر با صدای دلنشینی آواز نمیخوانَد فقط یک دم جیغ میکشد.ویالونت در دست غیر حتی با نواختن نوت های درست جیغ میکشد...
میگن زندگی ما اوتیستیکها، شبیه به زندگی پروانهایه، که توی شیشه مربا گیر افتاده باشه. دلش میخواد جلو بره و با بقیه پروانهها پرواز کنه. باهاشون ارتباط بگیره، بازی کنه، تواناییها و زیبایی خودش رو بهشون نشون بده... اما... نمیتونه. چون شیشهی مربا جلوش رو میگیره. دوست داریم با بقیه ارتباط بگیریم؛ اکثرا تواناییهایی داریم که دوست داریم ازشون بهره ببریم و مثل همهی آدمها، دوست داریم از زندگی اجتماعی لذت ببریم. اما خب... اوتیسم، شیشه مربای ماست که ما رو توی خودش زندونی کرده. به عنوان یک دختر با اوتیسم خفیف یا همون سندروم آسپرگر، دوست دارم که برخی خاطراتم رو اینجا آپلود کنم. اگه سوالی درباره اوتیسم داشتین داخل کامنتها بپرسین، با کمال میل جواب میدم.
کتابِ بیپایان نویسندهی گمنام جهل و ثروت عقل و فقر در زمین گرد زیر آسمان در یک خط از کتابِ مترو