دو سال تمام شد ، دیدارت تا قیامت ای ...
فکر میکردم منتظرم میماند ... حالا او فکر میکند بخاطرش زندگی ام را تباه میکنم ...
فکر میکردم منتظرم میماند ... حالا او فکر میکند بخاطرش زندگی ام را تباه میکنم ...
آیا تاکنون فکر کردهاید اگر میتوانستید گذشته را تغییر دهید یا آینده را پیش بینی کنید ، حاضر بودید سفری پرخطر به دل تاریخ را آغاز کنید و به رویارویی با ناشناختهها بروید با وجود اینکه بدانید این توانایی ممکن است سرنوشت شما یا حتی جهان را متحول کند؟
فرشته طلایی قویترین فرشته جنگ خداوند ، مورد آزمایش قرار میگیرد و ویژگی های مختص انسان را دریافت میکند ، خداوند با اینکار قصد دارد به همه عالمیان بفهماند لیاقت عقل و اختیار انسانی را فقط خود انسان دارد. فرشته از اختیار و هوای نفس جدید خود بسیار شگفت زده و وسوسه میشود. درکنار آنها قدرت های یک فرشته را نیز در دستان خود دارد که باعث میشود طمع قدرت و جاه طلبی بسیاری او را فرا بگیرد و شورش کند و تمام جهان ها را نابود کند و جهان خود را بسازد....آری جنون قدرت!! در آن سوی داستان شخصیت اصلی ما یعنی سیاوش برگزیده الهی میشود تا برای جلوگیری از این فاجعه به جهان جدیدی که فرشته از تکه های چند جهانی تصرف شده آن را تشکیل داده است پا بگذارد ...اما همه چیز آن گونه که باید نیست... با سیاوش در ماجرا های راز آلود و ماورایی اش همراه باشید. داستانی برگرفته از مطالعات در ساختار جهان از نظر قرآن و احادیث و پرداختن به شخصیت های ایرانی در کنار شخصیت های معروف در چند جهانی. توجه شود تمام اتفاقات ، نام ها ، شخصیت ها و مکان ها صرفا ساخته ذهن است و یا برگرفته از مطالعات در این زمینه است. با اینحال که داستان برگرفته از مطالعات واقعگرایانه و حقایق مذهبی است ، خط داستانی و اتفاقات و رخداد ها کاملا ساخته تخیلات است و هیچگونه صحت مذهبی یا حقیقی ندارد و صرفا برای تشکیل داستانی زیبا و مخاطب پسند نوشته شده است. امیدوارم از داستان لذت ببرید.
سالها بود همه چشم انتظار آمدن بهار و روز نو بودند اما گویی قلب دنیا از طپش ایستاده بود و خبری از پایان زمستان نبود.
در این دنیا که بیشتر آدمیان گرفتار اسارت و در بند بودنند پسری به نام کوروش سعی میکند آزادی را درک کند و خود را از اسارت هر بندی آزاد کند اما پیمودن مسیر آزادی به این آسانی ها نیست و در این مسیر مشکلات و رنج های بسیاری متتظر کوروش هست.
«گفتند: وجدان که داشته باشی، قاتل نمیشی… نگفتند اگر وجدان داشته باشی، مرگ بیشتر اذیتت میکنه.» پروانهای که میخواست از باتلاق در بره، خون آغشتهاش کرد… اینجا کسی بیگناه نمیمونه.» من نمیخواستم… ولی دیگه راه برگشتی نیست.» حالا، هر قتل، یک راز است. هر نگاه، یک تهدید. و هر بخشش، یک خیانت. نکته: این داستان به صورت یک فیلمنامه است.
مریم،دختر هجده ساله ای که در شمال زندگی میکنه. وقتی چهارده سالش بوده پدرش رو از دست داده.بعد از اینکه مادرش هم طی اتفاقاتی از دنیا میره،مریم که فرزند بزرگ بوده برای اینکه بتونه هزینه خودش وخواهر دوقلوی ناهمسانش ماهرخ،وخواهر کوچکترشون منا که چهارده سالش هست رو در بیاره مجبور میشه برای کار به عمارت باشکوه پسر ارباب روستاشون بره و اونجا...
در گروه کلاسی مدرسه ماهان دانش اموز کلاس ما که چند روزی بود که به مدرسه نمی امد نوشت ماهان : بچه ها من باید کارو تموم کنم و اگه این پیامو میخونید باید بیاید دنبال من و بقیه . من دروازه رو میبندم . ولی باید بیاید دنبالم لطفا معما مدرسه رو حل کنید و بیاید . اول همه فکر کردیم شوخی میکنه ولی بعد اون پیام دیگه ماهان غیب شد شخصیت های ما پنج هم کلاسی هستن میرن که راز مرموز مدرسه رو حل کنن
مریم،دختری که پدر ومادرش رو از دست داده و فرزند ارشد خانواده است.دوتا خواهر کوچکتر از خودش داره به نام های منا و خواهر کوچیکه ماهرخ که مجبوره برای اینکه بتونه هزینه زندگی اونا وخودش رو به دست بیاره وارد عمارت ارباب روستاشون میشه...
چیزهای زیادی وجود دارد که کسی از آنها باخبر نیست. نیروها در این دنیا و دنیاهایی با نیروهایی متفاوت. این داستان شروع شد از زندگی پسری که با تنها عشق زندگیاش در صفا و خوشبختی زندگی میکرد تا اینکه مسیری به رویش باز شد. شاید باید از کناره آن مسیر میگذشت تا پاش به این قضیه باز نشه. اما دیگه دیره و راه بازگشتی نیست...
بعد از ازدواج من با پادشاه بالاخره توانستم عزت نفس داشته باشم . وقتی بخاطر نجات خواهرزاده ام از قصر به عنوان فراری ، فرار کردم با یک شنل پوش بنام هادس آشنا شدم ، مردی با دستکش هایی مثل دستکش های یک جلاد و چهره ای که همیشه از دید مردم پنهان است ( این یک داستان اقتباسی از فیلم دختر دیگر بولین و انیمیشن کوتاهی در مورد آهو و فرشته مرگ است)
یک پسر 15 ساله که در تنهایی زندگی میکرد خیلی ناراحت بود از همه متنفر بود حتی از خانواده خودش پسر اسمش امیر بود یه روزی به مدرسه همه بهش نگاه میکردند او خجالتی شد گردن کلفت های مدرسه به او زور گفتن اون خیلی آروم بی سو و صدا از کنارشون رد شد زنگ به صدا آمد همه از مدرسه بیرون آمدند امیر در راه گردن کلفت هارو دید و مجبور شد که فرار کنه
لونا همیشه حس میکرد که چیزی در این دنیا اشتباه است—سایههایی که در گوشهی چشمش حرکت میکردند، پچپچههایی که دیگران نمیشنیدند، لحظاتی که انگار قبلاً تجربه کرده بود. اما وقتی در یکی از شبهای بیخوابی، پیامی مرموز روی صفحهی لپتاپش ظاهر شد، زندگیاش برای همیشه تغییر کرد: "واقعیت تو یک شبیهسازی است. اگر حقیقت را میخواهی، دنبالم بیا." با فشردن یک کلید، جهان اطرافش فروپاشید. او سقوط کرد—اما نه در دنیای واقعی، بلکه در یک واقعیت دیگر، شهری بیروح و دیجیتالی که قوانین فیزیک در آن متفاوت بود. در میان نورهای سبز و دیوارهای شیشهای، مردی با چشمان سرد و بیاحساس به او نزدیک شد. "به ماتریکس خوش آمدی، لونا."
اول:این داستان در جزیره ای در ذهن من اتفاق افتاده و تمام جزیره و رسوم هاو وسایل و ...همش از تخیل بنده است داستان سر دختری به نام افرا است که بعد از اتفاق های ناگواری که در شهر برایش افتاده تصمیم می گیرد به جزیره ای که مادر بزرگش در آن زندگی می کند برود و مدتی با او باشد تا اینکه متوجه شخصی پر ابهت و ثروتمند در جزیره می شود که هیچ حرف خوبی در موردش وجود ندارد