گم شده
سواره ای میتازد ؛ از میان کوهستان و کاج ها و چهره ها ... به دنبال خورشید میگردد
داستانی از نبرد خیر و شر... اهریمن در حال بیداریست، جنگجوی موعود باید راهی سفری پرمخاطره شود... سفری به سوی سرنوشت که میتوان در آن بن مایه هایی از عشق و نفرت، ترس و شجاعت، وفاداری و خیانت را احساس کرد...
کتاب دوم از سری داستان آخرین جنگجو... پس از شکست ادموند و اسیر شدن همراهانش،اینک او باید راهی برای نجات آنها و شکست اهریمن بیابد...
در دنیایی خیالی 6 جادوی باستانی وجود دارد که ستون های دنیا هستند
پرچم ها سقوط کردند. سربازها کشته شدند و اراده مردم ادریا شکسته شد. گسترش قلمرو امپراطوری ساتاناتزا با مرگ آزادی و استقلال ادریایی ها رقم خورد. نخستین موج مبارزان آزادی توسط گرگ بی رحم و ترسناک ساتاناتزایی مهار شد. ترس بر ادریا حاکم شده و رویایی آزادی به خیالی تیره و تار بدل گشت. حال با گذشت سال ها نسل جدیدی پرچم ادریا را در دست گرفته و برای به دست آوردن آزادی از دست رفته خود دوباره قیام کرده و بار دیگر دربرابر ساتاناتزا و لشکر سربازان و مهره های ترسناکش ایستاداند. جنگ در سایه ها دوباره آغاز شده است. آزادی و یا سقوط همیشگی ادریا در این جنگ و توسط قهرمانانش، نوشته خواهد شد.
آریاکی یک جوان معمولی بود که زندگی نرمالش رو با پدر، مادرش و دوستانش سپری میکرد ولی یک چیز این وسط طبیعی نبود، رویاها، و سر انجام همین رویا های مسخره کار دستش داد. اون به جای یک دانشمند تناسخ پیدا کرد و حالا مجبوره که اهداف اون دانشمند رو جلو ببره تا بتونه به خونه برگرده، آیا آریاکی میتونه دوباره به خانه برگرده و پدر مادرش ببینه؟
چیزهای زیادی وجود دارد که کسی از آنها باخبر نیست. نیروها در این دنیا و دنیاهایی با نیروهایی متفاوت. وقتی درباره آنها ندانی، میتوانی بهسادگی زندگی کنی، ولی وقتی بدانی راه فراری نیست. این داستان شروع شد از زندگی پسری که با تنها عشق زندگیاش در صفا و خوشبختی زندگی میکرد تا اینکه مسیری به رویش باز شد. شاید باید از کناره آن مسیر میگذشت تا پاش به این قضیه باز نشه. اما راه بازگشتی نیست.
درمورده یک دختر کتاب خوان است که هر روز وقت خود را در تنها کتابخانه قدیمی شهرشان میگزراند ... که یک روز به کتابی بر می خورد که صفحات آن خالی است ... ولی در صفحه ی اول آن این جمله نوشته شده بود : ( تو نقش اصلی ماجرای منی ... )
بعد از مرگ ناگوار پدر و مادر لوسی استرینکل ، او نامه ای مرموز از طرف عموی پدرشان ریچارد استیرنکل دریافت می کند ، درون نامه نوشته شده بود که او به همراه خواهر و برادرانش به خانه او بیایند و در آنجا زندگی کنند، اما ریچارد برای آنها شرطی می گذارد که آنها باید تمام درهای مخفی این خانه را پیدا کنند . اما پشت آن درها رازهای مخوفی در انتظارشان است...
خبرنگار روی چمن های خیس قدم گذاشت و به سمت یکی از آن دخترها رفت. نگاه سرد و بی احساسش را به شال چاک چاک دختر دوخت. جلویش زانو زد و دستی به پیکر بی جانش کشید، انگار می خواست دنبال سرنخی در یک صحنه جرم بگردد. کمی بعد، دستش را برداشت و رو به یکی دیگر از آنها کرد. صورت او پشت به دوربین بود، برای همین نتوانستم صورتش را ببینم. فقط دسته ای از موهای بافته اش دیده می شد. خبرنگار رو به دوربین کرد و گفت: «اجساد دخترانی که از سر کنجکاوی سعی به فاش کردن راز کلبه مخوف انزلی کرده بودند، عصر امروز در جنگل و کنار کلبه پیدا شد.»
نیروی ویژه 141 آمریکا به دنبال ردیابی ولادیمیر ماکاروف، یک افراطی ملیگرا و تروریست روسی است که در حال برنامهریزی برای آغاز جنگ جهانی سوم است. | به زودی...