کسی پشت لوکا
این داستان درباره پسرکی به اسم "لوکا"ست پسربچه ای که همیشه توی کابینت قایم میشد و چشم و گوشش رو می بست و شروع به خوندن میکرد
این داستان درباره پسرکی به اسم "لوکا"ست پسربچه ای که همیشه توی کابینت قایم میشد و چشم و گوشش رو می بست و شروع به خوندن میکرد
این داستان درباره پسرکی به اسم "لوکا"ست از روزی که چشم به دنیا باز کرد ...نه از روزی،که بدنیا اومد نتونست چشم به دنیا باز کنه متاسفانه لوکا تنها پسر "خانواده مگ " کور متولد شد بود!
شخص تازه وارد بعد از اینکه در جای مناسب قرار میگیرد تنها چند ثانیه صبر میکند و موقعیت را میسنجد و وقتی مطمئن میشود که توانایی انجام خواسته اش را دارد با دست چپ کلاه را از روی سرش برداشته و همزمان کلت کمری برتایی که همراه خودش آورده را با دست راست از جیب پالتو بیرون میآورد و دو گلوله از پشت به کلاوس شلیک میکند، چند قدم نزدیکتر میشود و پنج گلوله دیگر هم در سر و کتف و بدن او خالی میکند، بدن بی جان کلاوس پس از اصابت گلوله ها بخاطر دست تکیه گاهش روی سکوی جایگاه متهمین کمی به جلو خم شد و گلوله های بعدی که بهش اصابت کرد او را به جلو هول داد سنگینی بدنش باعث شد دوباره برگرده به عقب، زانوهاش خم بشه و به سمت زمین سقوط کنه چانه کلاوس به شدت به جای تکیه گاه جلوی جایگاه برخورد کرد که صدای بهم خوردن دندان هاش تا رودخانه تراوه رفت، برخورد چانه کلاوس باعث شد سرش به سمت عقب بیاد و زانوهاش به زمین برخورد میکنه و به پشت روی زمین بیافته خون کلاوس دورتادور جایگاه متهمین رو رنگین کرده.
خیلی وقت هست که یاد گرفتم وقتی کسی خیلی خوب است حتما یک نقشهی پلیدی دارد...
در دل کوه های سرافراز که گویی آسمان را در آغوش کشیده اند، جایی که فلک و خاک در پیوندی ازلی آرمیده اند، جوانی پرشور به نام کوهیار، در یکی از رگ های طلایی زمین کار میکرد. او با عشقی سرشار و اشتیاقی بی پایان، هر روز به درون معدن می شتافت تا با رنج بسیار، گوهرهای ناب را از آغوش سنگین ماگما بیرون کشد. در همان نزدیکی، زیبایی گلبرگ به نام دنا، در روستایی کوچک که در دامان کوهسار آرمیده بود، زندگی می کرد. دنا عاشق طبیعت بکر و زمین مادری بود. در هر فرصتی، به دامنه های سربلند می رفت تا از جلوه های زیبایی آن لذت برد و با دستانی که عطر مهربانی را می پراکند، نمونه هایی از سنگ ها و کانی های رنگارنگ را جمع آوری می کرد. او از این گنجینه های طبیعی، گردنبندها و دستبندهای زیبا می ساخت و با سود اندکی به مردمان روستای خود می فروخت. روزی، آمد که کوهیار پس از ساعت دراز کار، از معدن بیرون تا اقامتی کوتاه داشته باشد، در میانه راه، دنا را دید که جمع آوری سنگ های درخشان و رنگارنگ از روی زمین بود. نگاهشان برای لحظه ای در هم گره خورد، اما اتفاقی عجیب رخ داد. سنگها پای دنا شروع به لرزیدن کردند و از زمین بلند شدند. سنگ ها در هوا شناور شدند. و شکل یک موجود عجیب را بردند. این موجود سنگی به سمت داخل کوهیار حرکت کرد و او را به یک غار مرموز کشاند. کوهیار در آن غار گیج و سرگردان بود. دیوارهای غار از سنگ های رنگارنگ و درخشان شده بود. صدا، یک صدای رعدآسا از اعماق غار شنیده شد: تو که گوهرهای زمین را می ربایی، باید به سزای اعمالت برسی! امید از ترس خشکش زده بود. دنا که شاهد این صحنه بود، بدون درنگ به دنبال کوهیار به داخل غار رفت. او ...
جنازه ی مَردی که چاقوی دسته طلایی درون شکمش است روی زمین است. مامور پلیس مهربان به جنازه خیره شده که مامور پلیس سنگدل به همراه پسر جوونی که دستانش با دستبند بسته شده وارد خانه میشود.
مدرسه ای شبانه که در خود دانش آموزانی دارد که خود را جوخه همیشه شادی می نامند و تا جای ممکن شیطنت کرده و معلمان را به ستوه می آورند.