لاله های عشق من
زندگی مجالم نداد تا بیشتر از این عشق را را در عاشقی تجربه کنم هرچند عاشقی کردن را خوب بلد شدم... ? تا انجام دهم عاشقی را در ره عشق... ?
زندگی مجالم نداد تا بیشتر از این عشق را را در عاشقی تجربه کنم هرچند عاشقی کردن را خوب بلد شدم... ? تا انجام دهم عاشقی را در ره عشق... ?
تمام داستان های کوتاه ، اشعار یا دلنوشته ها در این مجموعه بارگزاری میشود .
وقتی کِرکِره های چشمانم را گشودم خود را در میان علف زاری افتاده یافتم ......
(نظرتون راجع به قسمت «تقصیر باران نیست» برام خیلی مهمه، ممنون میشم برام بنویسین.) میگن زندگی ما اوتیستیکها، شبیه به زندگی پروانهایه، که توی شیشه مربا گیر افتاده باشه. دلش میخواد جلو بره و با بقیه پروانهها پرواز کنه. باهاشون ارتباط بگیره، بازی کنه، تواناییها و زیبایی خودش رو بهشون نشون بده... اما... نمیتونه. چون شیشهی مربا جلوش رو میگیره. دوست داریم با بقیه ارتباط بگیریم؛ اکثرا تواناییهایی داریم که دوست داریم ازشون بهره ببریم و مثل همهی آدمها، دوست داریم از زندگی اجتماعی لذت ببریم. اما خب... اوتیسم، شیشه مربای ماست که ما رو توی خودش زندونی کرده. به عنوان یک دختر با اوتیسم خفیف یا همون سندروم آسپرگر، دوست دارم که برخی خاطراتم رو اینجا آپلود کنم. اگه سوالی درباره اوتیسم داشتین داخل کامنتها بپرسین، با کمال میل جواب میدم.
پلک میزنم. چشمانم تار میشوند. از میان هالههایی که به سختی از هم تشخیصشان میدهم، جانوری کوچک را میبینم که از زیر در خودش را به داخل میکشد و به طرفم می آید. زیبا است و در عین حال، منفور. شبیه روباه است، ولی چشمان سفیدی دارد که هیچ کجا شبیهش را ندیدهام. به چشمان خالیاش چشم میدوزم و بیاختیار دستم را به سمت سرش میبرم. به محض اینکه صورتش را لمس میکنم، قلبم تیر میکشد؛ گویی آن جانور، پنجههایش را با قدرت درون دهلیزهایم فرو کرده است.
به خودم امدم انگار تویی در من بود تمامم وقف چشمان مستش گویی که در ان چشمان سیه معجزه دارد هر چه در این کوی گشتم و گذر کردم نبود همچون چشمانش اهل دلی فریاد کشیدم بیهوده نگردید در این کوی او طرز چشمانش را دیگری ندارد بودنت خوب ترین حادثه کهکشان از همان روز که باختم تمامم را
واگویه های یک آدم معمولی که از بس دنبال خودش گشته یادش نیست کی و کجا گُم شده!
این داستان درمورد آتسوشی و آکوتاگاوا هستش. آتسوشی و آکوتاگاوا در اوایل از هم دیگه بدشون میومد و به مرور زمان عاشق هم میشوند. البته در این داستان آتسوشی ورژن دختر هستش
همانطور که به طرف آشپزخانه میرفتم، گفتم:« به نظر من، دنیا هنوز هم جای زندگیه» صدایش را کمی بلند تر کرد تا بشنوم:«منظورت زنده بودنه؟» _«زنده بودن هم بخش اصلی زندگیه»