ارغوانم
ارغوانم چشم هایت مرا شیفته خود کرده است:)
این داستان درمورد آتسوشی و آکوتاگاوا هستش. آتسوشی و آکوتاگاوا در اوایل از هم دیگه بدشون میومد و به مرور زمان عاشق هم میشوند. البته در این داستان آتسوشی ورژن دختر هستش
زندگی مجالم نداد تا بیشتر از این عشق را را در عاشقی تجربه کنم هرچند عاشقی کردن را خوب بلد شدم... ? تا کنم عاشقی در ره عشق... ?
تمام داستان های کوتاه ، اشعار یا دلنوشته ها در این مجموعه بارگزاری میشود .
همانطور که به طرف آشپزخانه میرفتم، گفتم:« به نظر من، دنیا هنوز هم جای زندگیه» صدایش را کمی بلند تر کرد تا بشنوم:«منظورت زنده بودنه؟» _«زنده بودن هم بخش اصلی زندگیه»
پلک می زنم. چشمانم تار می شود. از میان هاله هایی که به سختی از هم تشخیصشان می دهم، جانوری کوچک را می بینم که از زیر در خودش را به داخل می کشد و به طرفم می آید. زیبا است و در عین حال منفور. شبیه روباه است، ولی چشمان سفیدی دارد که هیچ کجا شبیهش را ندیده ام. به چشمان خالی اش چشم می دوزم و بی اختیار دستم را به سمت سرش می برم. به محض اینکه صورتش را لمس می کنم، قلبم تیر می کشد؛ گویی آن جانور، پنجه هایش را با قدرت درون دهلیزهایم فرو کرده است.
ترانه ای از زندگی . ترانه ای با وجود زشتی و زیبایی ها . ترانه ای ، با حس شکشت و پیروزی
گفتم چند دقیقه ای اینجا بنشین و مرا در آغوش بکش به چشمان همچون آسمان شب او خیره شدم و فراموش کردم هر آنچه هست و نیست را آواز عشق وجودم را در برگرفت میدانست کارم از آغوش گذشته ؛ دلم میخواست مرا همچون ساز مرا مینواخت و در هرم نفس هایش آرام بگیرم میدانست ولی... چشمان پر تمنای مرا ندید ... با جان خسته و رنجورم زمزمه کردم من حتی اگر بدانم تو را ندارم حتی اگر براورده نشوی باز هم تو را آرزو میکنم:)
دل خوشی کم نیست دیده ها نابیناست...! و من چه میدانستم که از دیده محرومم؟! اما میدانی همین برای من نابینا کافی بود همین که میدانستم تنت درد تنم را دارد نه میل تنم را ... همین که با تو به فردوس میرفتم و به معراج می رسیدم... همین که با تو متولد شدم و شکل میگرفتم همین که میدانم در روزگار واپسین من کنار تو از شکل می افتم و می میرم همین برایم کافی بود محبوب من میبینمت خاموشی ولی به خدایم سوگند اینها نمیدانند عشق چیست و به جای خالی تو میگویند تنهایی! قلبم همچون صدف است که تو در میان آن پنهانی...از یاد مبر که دوستت دارم
واگویه های یک آدم معمولی که از بس دنبال خودش گشته یادش نیست کی و کجا گُم شده!
این نوشته ها افکار و احساسات من را در برمیگیرند. البته نه همه ی آنها را، فقط قسمتی از آنها که باعث شدن حس نوشتن در من بجوشد. وگرنه انسان پر ز عواطف ضد و نقیض در زندگی اش است که گاهی قابل بیان و توضیح نیستن و فقط وجود دارند تا در اعماق قلب و مغزمان ته نشین شوند.