دلنوشته
من با نوشتن حالم خوب میشه این یه داستان یا رمان نیست سرگذشت و خاطرات و روز مرگی های من هست که با شما به اشتراک میزارم ممنون که با من همراه هستید
مقدمه: در این زندگی من پر بودم از دریغ شدنهایی که حسرت بر دلم میگذاشت، در این زندگی من پر بودم از بغضهایی که گاه و بیگاه میشکست. پشت این لبخند دروغین روح مردهام را دفن کردم آنچه تو از من دیدهای سکانسی از سینمای ظاهرم بود!
دلم اونقدر شکسته و خسته س که میخوام گوشه ی پشت به دنیا زانوهام رو بغل کنم و بگم خدایا من دیگه بازی نمیکنم... . . .
در این مرحله خیلی چیز ها قفل است و کلیدش بین دسته کلیدِ شلوغم گمشده است...اما کلید این یکی را خودم گمکرده ام.
دختر که علاقه داره بره کره جنوبی یه برادر داره ۲ تا دوست میخواد کنکور بده یه دوستش با برادرش ازواج میکنه دختر میره کره جنوبی عاشق یه پسره میشه
این متنی که نوشتم یک جورایی داستانِ دلنوشته هست و من این داستانِ دلنوشته رو وقتی در جنگل بودم نوشتم. یک جورایی خودم این موقعیت رو تجربه کردم و نوشتمش. امیدوارم خوشتون بیاد ?
اکثر اتفاقات در زندگی غیر قابل توقع و پیشبینی هست ، حداقل برای من . اصلا میتوانم اسم زندگی رو غیر قابل پیشبینی که نقطه ی مقابل منظوم و قابل پیش بینی در نظر گرفت . دقیقا مانند ذات بازی پوکر لحظه ای که بازی رو باخته میدانیم ناگهان با یک کارت معجزه رخ میدهد، بازی به کلی زیر و رو میشود و ورق بر میگردد. و بالعکس زمانی که غرور گریبانمان میشود بازی جوری توی سرمان خراب میشود که افسوس هاست که بعدش همراه ماست . مانند تلاش شبانه روز برای رسیدن به چیزی که در نهایت به آن نمیرسیم و یا بدست آوردن راحت چیزی بدون این که فکرش را هم کرده باشیم صبح زود بود ، باید به آموزشگاه زبان میرفتم ، با دوچرخه قراضه ای که از کنار خیابان پیدایش کرده بودم که قفلی نداشت . در راه از کنار رود خانه ماین رد میشدم و آپرای Zauberflöte موتسارت رو گوش میدادم. احتمال وقوع روزی خسته کننده را میدادم، مثل همیشه، با معلم های بیلیاقت و بیعرضه آلمانی و یه مشت رباط سطحی نگر مثل یه گاو توی آخور میچریدن. ولی من الان با من اون موقع کاملا متفاوت بود. آن موقع به اجتماع امید داشتم ، دنیا ندیده و نفهم بودم. خاطرات مبهمی از ا آن دوران بیاد دارم ولی چیزی که آن روز متفاوت بود او بود . دقیقا ، نداشتن توقع همیشه غافلگیرت میکند، و راحت ترین راه رسیدن به چیزیست . او را یادم هست .... صورتی بیضی شکل و کک مکی، که به جذابیتش میافزود، مو های فرفری بلند قهوه ای مایل به بور تا شانه اش مثل آبشار ریخته بود و بوی مطبوع شامپو میداد. قدی متوسط نزدیک به صد و هفتاد، هیکلی بدون ایراد با سینه هایی ور آمده و باسنی برجسته. او را چیزی دست نیافتنی ...
اگه یه میکروفون به شما بدن و بگن هرچی تو این بگین کل دنیا اون رو میشنوه.چی میگفتین؟
شاید جایی برای فرار نباشد اما همچنان میخواهم فرار کنم! شاید جایی برای فرار باشد جایی که مردمانش از جنس آدمی باشند جایی پر از آغوش های باز جایی که قلب ها اندیشها را میسازند جایی که احساس حیات دارد جایی برای تمام فراری ها جاده ای که به دل جنگل میرود چادر نشینانی سالخورده لیوانی چایی به دستم بدهند...