درباره Writer_crow

  هیچک
  KBC void
  14 ساله
  تاریخ عضویت: ۵ شهریور ۱۴۰۱

▪︎INFP-T
▪️4w5 ۴۵۹
▪️دیجیتال آرتیست
▪️ نیمچه نویسنده
▪️لوفای

I know clouds are hidden behind these faces
?Is there anyone who has a sunny heart
Vetr-

به وبلاگم سر بزنید :)

آخرین پیام

  ۶ خرداد ۱۴۰۳ ۲۳:۰۷

۱. خیلی وقته که داستان کوتاه ننوشتم؛ تقریبا از وقتی که وبلاگ زدم و همه فکرهای ریزم رو اونجا می‌نویسم. سعی می‌کنم ایده یه داستان کوتاه رو توی ذهنم بپرورونم، هرچند با وجود احوالات فعلیم بعید می‌دونم داستان شادی از آب در بیاد. ۲. رسیدم به فصل آخر رمان خانه‌ای میان کرم‌های شب‌تاب، البته نه آخر داستان. نمی‌دونم بعد از اون چه بلایی سر داستانم میاد، ولی احتمالا بارها ویرایشش می‌کنم، تا جایی که تا یه مدت از خودم و نوشته‌هام متنفر بشم. بعد هم توی ورد کپی پیستش می‌کنم و برای محکم‌کاری چند جا نگهش می‌دارم. بعد از اون هم یکی از دو تا ایده‌ای که دارم رو گسترش میدم و می‌نویسم. تهش تکلیف این یکی داستان چی میشه؟ به اونجاش فکر نکردم. ۳. می‌دونم که چند ماهی میشه روند نوشتنم واقعا کند شده. اون قدری سرم شلوغ نیست که نتونم بنویسم، ولی دلایلی هست که این روند رو کند کرده و من هم چون عجله‌ای ندارم دلیلی نمی‌بینم که بخوام بهشون غلبه کنم.

داستان های Writer_crow

8 داستان منتشر شده
دیوارهای بی‌نهایت 2 تمام شده

دیوارهای بی‌نهایت

۱۰ تیر ۱۴۰۳

پلک می‌زنم. چشمانم تار می‌شوند. از میان هاله‌هایی که به سختی از هم تشخیصشان می‌دهم، جانوری کوچک را می‌بینم که از زیر در خودش را به داخل می‌کشد و به طرفم می آید. زیبا است و در عین حال، منفور. شبیه روباه است، ولی چشمان سفیدی دارد که هیچ کجا شبیهش را ندیده‌ام. به چشمان خالی‌اش چشم می‌دوزم و بی‌اختیار دستم را به سمت سرش می‌برم. به محض اینکه صورتش را لمس می‌کنم، قلبم تیر می‌کشد؛ گویی آن جانور، پنجه‌هایش را با قدرت درون دهلیزهایم فرو کرده است.

0 1 841
جایی بر فراز شهر 1 تمام شده

جایی بر فراز شهر

۴ آذر ۱۴۰۲

حس غریبی دارد؛ اینکه آن طور دیوانه وار دلرحم باشی و در عین حال، بتوانی مرگ یک ماهی را با چشمانی تاریک و خالی از احساس تماشا کنی.

1 6 970
قلب تپنده تو 1 تمام شده

قلب تپنده تو

۱۱ تیر ۱۴۰۲

همان طور که قدم بر می داشتم، وارد شدن بی سروصدای آن پزشک را تماشا کردم. دیدم که او چطور تمام دستگاه هایی که بی امان بوق می زدند را خاموش کرد، ماسک را از روی صورت حورا برداشت و پتو را از روی بدنش کشید؛ گویی در آن مدت مرده بود و حالا تازه زنده شده بود. دیگر مشکلی وجود نداشت... لااقل برای او.

0 4 642
آسمان مهتابی 1 تمام شده

آسمان مهتابی

۴ فروردین ۱۴۰۲

این حقیقت نداشت. ما هر چیزی که می خواستیم، داشتیم. خانه کوچکی که زیر سقفش زندگی می کردیم، آسمان بالای سرمان و غذایی که در سفره بود... و البته یکدیگر.

0 2 946
زندگی ام بدون کلمات 1 تمام شده

زندگی ام بدون کلمات

۲۳ مهر ۱۴۰۱

دیگر از همه چیز خسته شده بودم؛ آن هایی که بدون خداحافظی ما را ترک می کردند، خانه ای که مدت ها از زمان پرداختن اجاره اش گذشته بود، نانی که به زور از گلویمان پایین می رفت و افکاری که مثل طنابی گلویم را می فشردند. داشتم دیوانه می شدم. تصمیمم را گرفته بودم. می خواستم سکوت کنم؛ برای همیشه.

0 5 1.1 K
فراموشی 1 تمام شده

فراموشی

۴ فروردین ۱۴۰۲

خاطرات فرارند؛ مثل ماهی در یک قدمی تور ماهیگیری...

0 3 300
خانه‌ای میان کرم‌های شب‌تاب 61 در حال تایپ

خانه‌ای میان کرم‌های شب‌تاب

۵ مرداد ۱۴۰۳

خبرنگار روی چمن های خیس قدم گذاشت و به سمت یکی از آن دخترها رفت. نگاه سرد و بی احساسش را به شال چاک چاک دختر دوخت. جلویش زانو زد و دستی به پیکر بی جانش کشید، انگار می خواست دنبال سرنخی در یک صحنه جرم بگردد. کمی بعد، دستش را برداشت و رو به یکی دیگر از آنها کرد. صورت او پشت به دوربین بود، برای همین نتوانستم صورتش را ببینم. فقط دسته ای از موهای بافته اش دیده می شد. خبرنگار رو به دوربین کرد و گفت: «اجساد دخترانی که از سر کنجکاوی سعی به فاش کردن راز کلبه مخوف انزلی کرده بودند، عصر امروز در جنگل و کنار کلبه پیدا شد.»

9 25 67.1 K
قلبم را ببین 1 تمام شده

قلبم را ببین

۱۴ شهریور ۱۴۰۱

امان از قلب هایی که از چشم معشوق پنهان می شوند... و افسوس از قلب هایی که هیچ وقت دیده نمی شوند.

0 1 580
تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.