آسمان مهتابی
این حقیقت نداشت. ما هر چیزی که می خواستیم، داشتیم. خانه کوچکی که زیر سقفش زندگی می کردیم، آسمان بالای سرمان و غذایی که در سفره بود... و البته یکدیگر.
▪︎INFP-T
◾4w5
▪︎دیجیتال آرتیست
▪︎رویای نویسندگی
▪︎غرق شده
اکانت من در ویسگون:
گویا رکورد تعداد کلمه های توی رمانم رو شکستم :} قبل از این یه رمان نصفه کاره نوشته بودم که وقتی حدودا ۲۳۰۰۰ کلمه ازش نوشتم ولش کردم، ولی الان تونستم حتی توی زمان کمتری رکورد تعداد کلمه ها رو توی این یکی بشکنم :))
این حقیقت نداشت. ما هر چیزی که می خواستیم، داشتیم. خانه کوچکی که زیر سقفش زندگی می کردیم، آسمان بالای سرمان و غذایی که در سفره بود... و البته یکدیگر.
دیگر از همه چیز خسته شده بودم؛ آن هایی که بدون خداحافظی ما را ترک می کردند، خانه ای که مدت ها از زمان پرداختن اجاره اش گذشته بود، نانی که به زور از گلویمان پایین می رفت و افکاری که مثل طنابی گلویم را می فشردند. داشتم دیوانه می شدم. تصمیمم را گرفته بودم. می خواستم سکوت کنم؛ برای همیشه.
دستش را نزدیک پیشانی دختر برد و نجوا کرد: «پیشونیت بلنده. معلومه که بختت هم بلنده...»
خبرنگار روی چمن های خیس قدم گذاشت و به سمت یکی از آن دخترها رفت. نگاه سرد و بی احساسش را به شال چاک چاک دختر دوخت. جلویش زانو زد و دستی به پیکر بی جانش کشید، انگار می خواست دنبال سرنخی در یک صحنه جرم بگردد. کمی بعد، دستش را برداشت و رو به یکی دیگر از آنها کرد. صورت او پشت به دوربین بود، برای همین نتوانستم صورتش را ببینم. فقط دسته ای از موهای بافته اش دیده می شد. خبرنگار رو به دوربین کرد و گفت: «اجساد دخترانی که از سر کنجکاوی سعی به فاش کردن راز کلبه مخوف انزلی کرده بودند، عصر امروز در جنگل و کنار کلبه پیدا شد.»
امان از قلب هایی که از چشم معشوق پنهان می شوند... و افسوس از قلب هایی که هیچ وقت دیده نمی شوند.
آگهی دهم که امشب، شب رقص مردگان است شب جشن و شادی اما شب اشک زندگان است.
داستان کوتاهی درباره یک کودک کار که در یکی از بدترین روزهای زندگی اش، دختربچه ای را ملاقات می کند، و دیری نمی گذرد که می فهمد آن دختربچه، کسی نیست جز مرگ.
آیا از گزارش این کاربر اطمینان دارید؟