کلید
خیابانی سرد خانه . کلید . من...
سعی کنید مرا باور نکنید ...
پیرمرد روی صندلی چوبی اش نشسته بود نگاهی به شومینه انداخت ...
دختری با چشمان ابی و مو های ژولیده وارد اشپزخانه شد بدون سر و صدا میز را میچید و چاشتی مفصل برای برادر و مادربرزگش اماده میکرد..
همه چیز عجیب بود منی که قهوه دوست نداشتم سومین قهوه روزم را ریخته بودم ساعت را تار میدیم حدودا هفت صبح بود صدای جغد می آمد و...
آیا از گزارش این کاربر اطمینان دارید؟