زندگی
مفهوم زندگی!مفهوم دین هایمان!مفهوم این خلقت.
درمورده یک دختر کتاب خوان است که هر روز وقت خود را در تنها کتابخانه قدیمی شهرشان میگزراند ... که یک روز به کتابی بر می خورد که صفحات آن خالی است ... ولی در صفحه ی اول آن این جمله نوشته شده بود : ( تو نقش اصلی ماجرای منی ... )
الان دقیقا میخواستم راحت شم میخواستم از کودکیم و نوجوانیم راحت شم الان در ساختمان ۵ طبقه خودم به پایین میندازم ویهویی کسی منو گرفت و کشید طرف خودش
این داستان زندگی ژولینِ . نه ، رقیه . عزیزم داستانی در چندین داستان کو تاه از زندگی اما در دورانی پر از تعقیرات اما تا از گذشته ندانی حال را نخواهی فهمید از آن چیزی پس بخوان ( ژولین . عزیزم )
کوله پشتی پر از غمی به همراه دارم که نمیدانم و نمیتوانم آن را زمین بگذارم ... شاید تا ابد و دهر ادامه یابد ...
بعد از مرگ ناگوار پدر و مادر لوسی استرینکل ، او نامه ای مرموز از طرف عموی پدرشان ریچارد استیرنکل دریافت می کند ، درون نامه نوشته شده بود که او به همراه خواهر و برادرانش به خانه او بیایند و در آنجا زندگی کنند، اما ریچارد برای آنها شرطی می گذارد که آنها باید تمام درهای مخفی این خانه را پیدا کنند . اما پشت آن درها رازهای مخوفی در انتظارشان است...
دختری که از خانواده ضربه دیده است از هیچ پسری خوشش نمی آید تا وقتی که چشم پسری را میبیند او از اول فکر میکرد که عشق یک چیز مسخره است تا وقتی خودش عشق را تجربه میکند او یکسال تمام اون پسر را دوست دارد و از طریق اینستاگرام همیشه عکس های او را نگاه میکرد تا وقتی که پسر وقتی در فالور های خود میگردد آن دختر را میبیند و برای سرگرمی و را انتخاب میکند و بهش پیام میدهد.....
(نظرتون راجع به قسمت «تقصیر باران نیست» برام خیلی مهمه، ممنون میشم برام بنویسین.) میگن زندگی ما اوتیستیکها، شبیه به زندگی پروانهایه، که توی شیشه مربا گیر افتاده باشه. دلش میخواد جلو بره و با بقیه پروانهها پرواز کنه. باهاشون ارتباط بگیره، بازی کنه، تواناییها و زیبایی خودش رو بهشون نشون بده... اما... نمیتونه. چون شیشهی مربا جلوش رو میگیره. دوست داریم با بقیه ارتباط بگیریم؛ اکثرا تواناییهایی داریم که دوست داریم ازشون بهره ببریم و مثل همهی آدمها، دوست داریم از زندگی اجتماعی لذت ببریم. اما خب... اوتیسم، شیشه مربای ماست که ما رو توی خودش زندونی کرده. به عنوان یک دختر با اوتیسم خفیف یا همون سندروم آسپرگر، دوست دارم که برخی خاطراتم رو اینجا آپلود کنم. اگه سوالی درباره اوتیسم داشتین داخل کامنتها بپرسین، با کمال میل جواب میدم.
خبرنگار روی چمن های خیس قدم گذاشت و به سمت یکی از آن دخترها رفت. نگاه سرد و بی احساسش را به شال چاک چاک دختر دوخت. جلویش زانو زد و دستی به پیکر بی جانش کشید، انگار می خواست دنبال سرنخی در یک صحنه جرم بگردد. کمی بعد، دستش را برداشت و رو به یکی دیگر از آنها کرد. صورت او پشت به دوربین بود، برای همین نتوانستم صورتش را ببینم. فقط دسته ای از موهای بافته اش دیده می شد. خبرنگار رو به دوربین کرد و گفت: «اجساد دخترانی که از سر کنجکاوی سعی به فاش کردن راز کلبه مخوف انزلی کرده بودند، عصر امروز در جنگل و کنار کلبه پیدا شد.»
نیروی ویژه 141 آمریکا به دنبال ردیابی ولادیمیر ماکاروف، یک افراطی ملیگرا و تروریست روسی است که در حال برنامهریزی برای آغاز جنگ جهانی سوم است. | به زودی...
آدرین پسری که روز تولدش به وحشتناکترین شکل ممکن سوپرایز میشه! اون وقتی وارد خونه میشه جنازه خونوادهش رو میبینه که بیجون روی زمین افتادن! پلیس تحقیقات زیادی رو این پرونده انجام میده ولی بعد از گذشت چند ماه پرونده ناقص باقی میمونه و هیچ قاتلی واسش پیدا نمیشه. ولی آدرین میتونه ساکت بمونه؟ اون میتونه این موضوع رو فراموش کنه؟ قاتل کیه؟ چرا اینکارو کرده؟ جواب این سوال هارو با رمان جنایی " تولد دوباره " پیدا کنید.
امروز دستگیر شدم ! نمیدونم چرا دارم لبخند میزنم چون احتمالا اگر حکم اعدام نگیرم حبس ابد رو دارم ولی برام مهم نیست چرا ؟ خب بزارین براتون تعریف کنم چی شد که به اینجا رسیدم ......