"با آن همه..."
او همیشه برمیگشت. این بار هم؟
دنیز،دختری که خودش عشقی رو که به وجود آورده بود رو یک شبه نابود کرد.ارکا پسری که قربانی عشق. زودگذر دنیز شد… عشق نابود شده ارکا تو دل دنیز هنوز خاکسترش مونده هنوز تاوانش برای دنیز مونده..
او همه چیز بود که من نبودم و قصه ی ما نه با بودن بلکه با نبودن شکل گرفت
? رویاهای خاکشده بلا همیشه پر از خیال و رویا بود… اما زندگی، مسیرش رو عوض کرد. چه میشد اگر مسیرش رو خودش انتخاب میکرد؟ این داستان کوتاه، قصه حسرت، اشتباه و رویاییه که خاک شد… آیا جرات داری با بلا وارد دنیای ناگفتههاش بشی؟
«آرام باش هوران! قرار نیست از اینجا زنده برگردی.» خشکیده و "سیردرد" خنده ای کرد شبیه مرد مصلوبِ احمد شاملو؛ "پیروزشاد". جان و تن وانهاد. تن نزد. نشست تا کارتل کارش را تمام کند. با خود اندیشید: «پس همه چیز از روز اول... مافیای آب بود؟!» و جهان تاریک شد. پیش از درک عمیقی از این کشف. فروچکید. یکی عصاره ی رنجی بی نقص و کامل. "وزیر" شخصاً آمده بود تا تماشا کند. خشنود. بی قید. سرمست. ایستاد. کرکسی گشوده بال. به جلو خم شد. نور شدید نورافکنی سفید صورتش را آنچنان نورانی و ملکوتی کرده بود که هیچ کس نمی توانست باور کند این وزیر سر دسته ی مافیای آب است. آنقدر مهربان و معصوم بود که دلت می خواست برایت دعایی بخواند. ذکری. نمازی. دخیل ببندی تا حاجت روا شوی. با نوک اسلحه، به حالتی که انگار کثافتِ پلشتی را بلند می کند، سر شکسته روی سینه ی هوران را بلند کرد. تفی در جهت مخالف انداخت. خشن. سریع. نفرتی عمیق و خالص از سیمای پیامبران. بعد زمزمه ی آرامی کرد: «هنوز نمرده. هم خوب است هم بد. به هر حال ببرید "آمادگاه". رضا را صدا کنید. "بولتن" امشب را زودتر بفرستید.» نگاهی به ساعتش انداخت: «حالا برویم.» و رفت. آسمان از بلندای سیاه، بی هیچ برقی، غرش سهمگین و دوردستی کرد. باران دانه درشت روی سقف تهران ضرب گرفت. وزیر به آرامی زیر چتری در مشت لرزان دیگری قدم بر می داشت. از گذرگاهی وسیع و تمیز عبور کرد. ناگهان صدای شلیک. متناوب و سریع. خس خس نفس های مردان. فریادی خفه از درد. بعد مرده ها راه رفتند. خون. لزجِ سرخی با بوی تند. از شیارِ در سوله فوراً یکی خودش را لغزاند و دوید جلو: «جناب وزیر... ! باید همین حالا برویم... هوران...!». «هوران چی مردک؟!». ...
سایه هایی که پیشش بود، ان سایه ها فقط با ماسک هایشان با او روبرو می شدند، دود هایی از جنس انسان، چه کسی میان این مسئله بود. سردرگم قدم بر می داشت او فقط نوزده سالش بود اما حالا داستان مرگ و زندگی جلوی پایش بود. چاره ای جز ادامه دادن نداشت. خواهشا در شب و تنها خوانده شود.
مامور ۱۰ و دکتر فرانک تو یک ماجراجو هایی میرند که باور نمیکنید اگه من بگم که نشد داستان ادامشو خودتون بخونید.
خواهر آرمان رها گم میشود آرمان سعی میکند به خانه ی قدیمی خانوادگیشان سر بزند اما وقتی وارد میشه اتاقی را میبیند که...
یه خانواده عجیب که فکر میکنن بقیه عجیبن حالا ما هم قراره کنارشون به بقیه بخندیم!
= من برگشتم ایران رمانی بیرون از دنیای واقعی ... اما با یک شخصیت از دنیای واقعی ... = رمان من برگشتم ایران _خوب خانم من نمیدونم الان با چه شخصی دارم صحبت میکنم! ... + من ایرانم ... هِع ... ایران ... مسخره است ... _ ببین خانم جون من و احمق فرض کردی ... یا خودتو ... + اولندش خانم جون نه ... دومندش ببین آقــــ ... ... ... ... ادامه دارد ...
داستان دوتا دوست مجازی که با پیچ های گوناگونی رو در رو میشوند رفاقتی که تا آخر میرسه ولی به پایان نمیرسه
افراسیاب از سرنوشت میگریزد اما سرنوشت به صورت دیگری بر او چیره می شود.