هفت پنی
سوار بر اسب بالغ اش شد و به آن سوی جنگل تاخت ، جایی که شهر را یاغی ها پر کرده بودند.....
Horror story
بعد ماه ها یک داستان جدید منتشر شد ( هفت پنی ) اگر خوشتون اومد نظرتون رو بنویسید
سوار بر اسب بالغ اش شد و به آن سوی جنگل تاخت ، جایی که شهر را یاغی ها پر کرده بودند.....
در این کتاب، داستان های متفاوت روایت می کند که می توانند شوکه کننده باشند .....
عرق از سر و روی ام جاری شده بود کلاهم را از سر برداشتم نگاهم بین سیدنی و مارک رد و بدل شد دستی بر پیشانی ام کشیدم و به راه افتادم ، از زمانی که تصمیم گرفتیم با ماشین به آمازون برویم چیزهای سختی را از سر گذراندیم ، یکی از دکمه های لباسم را باز کردم و کمربندم را سفت کردم ، هر جا که بودم هر چیزی را که پشت سر گذراندم بهتر از این که تا آخر عمر در یتیم خانه بمانم و بپوسم...
ساعت دوازده شب زمانی که قتل های نیمه شب اتفاق میافتد....
اما و برادرش ویکتور به همراه مادر بزرگشان به خانه ای در روستای جرمینز نقل مکان می کنند . اما رازهایی ترسناک از این شهر و خانه کشف میکند. و ویکتور هم درگیر دلیل فوت والدینش است اتفاقات ترسناکی برای این خانواده رخ می دهد از روح زدگی تا لاشه ی حیوانات و عروسک های شیطانی.
آیا از گزارش این کاربر اطمینان دارید؟