کابوس ها
داستان های کوتاه فانتزی و گاه دلهره آور فصل ۱۰ (داستان کوتاه جدید)
در حالی که به سوی اتاقش میدوید ، مدام این جمله را تکرار میکرد. «عروسک ها فریبدهندن» رنگ از سر و رویش پریده بود و اشک در چشمان کهرباییش جمع شده بود. پس از چند دقیقه دویدن و زمین خوردن سرنجام به اتاقش رسید. اتاق«دویست و شست و نه» در را محکم کنار زد و وارد اتاق شد. بر روی زمین افتاد و دستانش را مشت کرد و بر زمین کوبید«چرا؟چرا؟» صدای مردانه و زیبایی از پشت سرش گفت«چون ما هیولاییم آلیس.» مدت ها پیش وقتی هیولاها را در داخل کتاب های مصور میدید گمان میکرد تمام هیولاها زشت ، لجنی و بدبو هستند. به لطف یک عروسک فهمید هیولاها خیلی بدتر از اینها هستند. خیلی بدتر!
[مُضحکه ای دَر درندَشت.] _یِک 'هیچ' عَظیم بودم.کَسی که بُزرگتَرین آرزویَش بُوسیدنِ زهرِ لَبانَت و کآم گِرفتن از مَرگ بُود!._
ساکورا در سازمان جاسوسی میاشا کار می کند، سازمان آنها همیشه با سازمان جاسوسی هیچاکو دشمن بوده. ساکورا وقتی کوچک تر بوده پدر و مادرش در جنگ با هیچاکو به قتل رسیده اند. ساکورا در کنار وظایف جاسوسی خود به دنبال قاتل پدر و مادرش نیز می گردد، اما در این بین با حقیقت عجیبی رو به رو می شود...
باران... ترس، وحشت، غم، اندوه، جدایی و... باران معنی تمام این کلمات است... چرا باران را فقط با مهربانی یاد میکنند؟ وقتی در این داستان قرار نیست خبری از مهری باشد... این داستان، داستان انسان های زیادی است که درک میکنند و می دانند باران دو رو دارد: صلح و ویرانی
من عاشق شدم زندگی خوشبختی را گرفت این داستان کسیه بر باور داشتن عشق بعد ازدواج یک زندگی رو شروع میکنه و بعد کمی مشکلات عاشق میشه اما مادر شوهر از راه میرسه و ماجرایی جدید با بدترین مشگلات شروع میشه تا جایی که ...
آیا از حشرات وحشت دارید؟ حشرات با وجود اینکه بودنشان برای زمین قابل اهمیت است اما خیلی وقت ها ممکن است موجب آزار بشوند. امید پسری ۱۲ ساله است که از حشرات می ترسد. اما این ترس تنها به فرار از حشرات منتهی نمی شود. وقتی ترس به اندازه ای قابل باور بشود اتفاقات وحشتناکی میفتد. اتفاقاتی که ترس به آن جان می بخشد...
قسمت دوم پسری ناشناس در این قسمت ماجراهای عجیبی میفتد و قسمت بعد هم عجیب تر
شخصی قربانی فضای تاریک اینترنت شده و پس از اون تصمیم به نابودی این فضای تاریک میشود... / به زودی
پس از اتفاقات جلد اول داستان همچنان ادامه دارد و اتفاقات جدید تریرخ میدهد... / به زودی
خانواده ای که متوجه میشوند فرزند نوزادشان یک اهریمن است... / به زودی
گمونم خیالاتی شدم، چشم های سرخی داشت و بدون دهن حرف میزد. آبادان شهری است که...