ادموند روی لبه ی تخته سنگی ایستاده بود و سرزمین های هموار روبرو را تماشا میکرد.دشت تا چشم کار میکرد امتداد داشت.برای او که کل عمرش را در حصار کوه های سربه فلک کشیده گذرانده بود حس غریبی داشت.حسی مانند برهنگی به او دست میداد.
با یادآوری کوهستان و دره ی نقره،باز هم غم وجودش را فرا گرفت. فرار عجولانه شان و گذر از کوهستان پنج روز زمان برده بود ، چونکه پیاده بودند و مجبور بودند از کوره راه های فرعی بگذرند تا در دام دشمن نیفتند .برای هزارمین بار طالع نحسش را نفرین کرد.به خودش گفت ((حداقل باید دفنشون میکردم))
در بین راه به امید یافتن مرکبی، از نزدیکی اردوگاه سربازان دشمن گذشته بودند اما همانطور که نویان گفته بود، دیوها موجود زنده ای پشت سرشان باقی نمیگذارند.تنها توانستند چند سلاح و کمی توشه ی راه بیابند و ادموند خود را به کمان و شمشیر فولادی دولبه ای مسلح کرده بود.
دهانش مزه ی تلخی میداد.مزه ی ناامیدی و شکست ...
روی زمین تف کرد و به سمت نویان برگشت که در پناه تخته سنگ، کنار آتش لم داده بود.
_ میخوام بدونم.همه چیزو برام بگو.
نویان که انتظار این پرسش را میکشید چهار زانو نشست.لبخند همیشگیش گوشه ی لبش بود.از هفته ی پیش که اهالی قتل عام شده بودند و مجبور شده بود پسرک را بردارد و فرار کند، کمتر حرفی بینشان رد و بدل شده بود.از طرفی غم و از طرف دیگر هول و هراس دشمن باعث شده بود تنها به خارج شدن از کوهستان فکر کنند.
نویان طبق عادتش چپقش را چاق کرد و گفت : _ هر چیزی لازم باشه بهت میگم.ولی باید بدونی جواب خیلی از سوالاتو منم نمیدونم.پس ازت خواهش میکنم بشین و گوش بده بعد قضاوت کن...
ادموند سری تکان داد و کنار آتش نشست.نویان هم پک عمیقی به چپقش زد و شروع کرد :
_ نمیدونم پدرت در مورد تاریخ گذشتگانمون چقد بهت گفته.ولی من از اول شروع میکنم.داستانی که شب جشن بازگو کردم که در خاطرت هست؟
ادموند که با تکه چوبی آتش را هم میزد سری به نشانه ی تایید تکان داد.چشمانش پر از غم و اندوه بود.نویان نگاهی به آتش انداخت و ادامه داد:
_ اون جوانی که اهریمن رو به بند کشید بالدور دست آهنین بود.اولین پادشاه و شعله بان.هزار سال پیش که اهریمن رو زمین زد، هیچکس نمیدونه چرا اونو نکشت، شاید خواست خداوند بوده، به جاش اونو در جایی نامعلوم زندانی کرد.بعضی میگن در قعر جهنم، بعضی ها هم میگن در عمیق ترین سیاه چال، هرجا که هست ،کلیدش در دستان خود دست آهنین بود.
داستان برای ادموند تازگی داشت و کنجکاویش را تحریک میکرد.نویان هم که نگاه کنجکاوانه ی او را میدید لبخندی زد و ادامه داد :
_ خاندان بالدور قرنها حکومت اجدادشونو ادامه دادند.نسل ها پشت هم اومدن و رفتنن.سالهای پر فراز و نشیبی گذشت.همه ی اونا شبیه هم نبودند و بعضی ها خرد کمتری داشتن. اوایل بین انسانها و نژادهای دیگه صلح و دوستی برقرار بود.الف ها آزادانه بین مردم میومدن و با خودشون خیر و نیکی به همراه داشتن.زمین هامون حاصلخیز بود و انبارهامون پر...
نویان نفسی گرفت و پکی به چپقش زد.ادموند عجولانه پرسید : _ پدران من کجای این داستانن؟
_ عجول نباش پسر...
سپس لبخندی زد و ادامه داد: _ به اونجا هم میرسیم...همون طور که گفتم بعضی از پادشاهان خرد کافی نداشتن و بزودی کدورتی با نژادهای دیگه، از جمله الف ها پیدا کردن.پادشاه آگوستوس سوم که به شاه خونریز معروف شده، جنگی با الف ها راه انداخت ولی الف ها که نژادی صلح جو هستند بعد از چندین حمله از سوی انسانها، برای اجتناب از خونریزی بیشتر، عقب نشستند و از مرزهای ما بیرون رفتند.هزاران الف سلاخی شدن و با رفتن اونا خیر و برکت از سرزمین ما رفت.زمین هامون بی حاصل شدن و به زودی قحطی و بیماری شایع شد.هزاران نفر مردند و پادشاهی شعله هم رو به زوال گذاشت.
به اینجا که رسید، ادموند غمی را در نگاه نویان دید که سعی میکرد آن را پنهان کند.با کنجکاوی پرسید :
_ جادوگرا کجای این ماجرا بودن؟شنیدم یه زمانی قدرت زیادی داشتن.
نویان لبخند تلخی زد و گفت : _ اونا حافظ صلح بودن.نه تنها در پادشاهی شعله،بلکه در کل سرزمین. محفلی داشتن به اسم محفل ماکرال . اصل دشمنی آگوستوس با محفل بود .اون شاه خونریز کل قدرت رو برای خودش میخواست و نمیتونست ببینه دیگران هم به اندازه ی اون قدرت داشته باشن. خونریز محفل رو نابود کرد و خیلیاشونو کشت.با از بین رفتن حافظان صلح، عده ای برای به دست گرفتن قدرت شورش کردن.کل سرزمین دوباره دچار بلای جدیدی شد.جنگ و خونریزی همه جا رو فرا گرفت.جانشینای خونریز در پی جبران خسارات براومدن ولی بی فایده بود. اون تاج نفرین شد و هرکسی روی سرش میگذاشت زیاد دوام نمیاورد.بالاخره پادشاهی شعله از دست رفت و آخرین پادشاه به دست غاصب کشته شد.
ادموند که به جواب سوالش نرسیده بود پرسید : خب؟نگفتی پدرم کی بود و ربطش به این داستان چیه؟
نویان با تشر گفت :_ خیلی عجولی پسر.دندون رو جیگر بزار...
همین که ادموند ساکت شد، لبخند همیشگیش برگشت و گفت :
_ و میرسیم به پدرت..
دل ادموند لرزید.برای اولین بار از پدرش می شنید.سراپا گوش شدو نویان ادامه داد :
_ بقیه ی داستان رو از زبان پدرت شنیدم.گفته شده آخرین شاه، پسر و وارثش که نوجوانی بیشتر نبود رو تونست از مهلکه خارج کنه و به کمک نزدیک ترین یارانش اونا رو به جایی دور بفرسته، اون پسر بین قبایل کوهستان بزرگ شد و تاج نفرین شده رو فراموش کرد.ازدواج کرد و صاحب دو پسر دوقلو شد. پدرت گبارد یکی از اون دو برادر بود.
نفس ادموند بند آمد. فکر هرچیزی را میکرد بجز اینکه در رگهایش خون پادشاهان قدیم باشد.با ناباوری سرش را تکان داد و گفت : _ این امکان نداره.چطور ممکنه؟ من تو یه دهکده دورافتاده توی آهنگری بزرگ شدم...
نویان که میخندید، گفت: _ تعجب نکن پسر.خون دست آهنین در رگهات جریان داره.پدرت که بهش افتخار میکرد.
_ چطور ممکنه؟ چی بر سر والدین من اومد؟ تو چطور با پدرم آشنا شدی؟
نویان که از یادآوری خاطرات تلخ گذشته ، لبخند روی لبش محو میشد گفت:
_اولین برخورد من و پدرت به سالها قبل برمیگرده.اولش من نمیدونستم اون کیه.تنها بود و به شدت زخمی، اونو پیش دوستانم بردم و مداواش کردن.هفته ها طول کشید تا با ما حرفی بزنه.خانوادش به تازگی به دست راهزنا کشته شده بودن و اون برای گرفتن انتقام رفته بود سراغشون که زخمی شده بود.
ادموند آهی از سر تاسف کشید و با ناراحتی گفت : _ طالع نحس توی خانواده ی ما ارثیه...
نویان به نشانه ی دلداری دستش را روی شانه ی او زد و گفت :
_ پدرت یه جنگجوی بی نظیر بود.خرد والایی داشت و در عین قدرت، به وقتش رئوف و مهربان بود.
قطره اشکی از گوشه ی چشم ادموند چکید و نویان که وانمود میکرد آن را ندیده چپقش را وارسی کرد.
_ اه...اینم مزه ی تلخی گرفته...
ادموند اشک را پاک کرد و سرفه ای کرد تا بغض گلویش صاف شود سپس پرسید :
_ مادرم...اونو میشناختی؟
لبخندی گوشه ی لب نویان نشست.سری تکان داد و گفت :
_ من و پدرت توی یه ماموریت بودیم.به خاطر مشکلات از هم دور افتادیم و همون زمان با مادرت آشنا شده بود.من خیلی بعدش از آشناییشون مطلع شدم.
ادموند سرش را برگرداند و به بهانه ای اطراف را بررسی کرد.نویان که شک نداشت گریه اش گرفته ، به یک باره لحن جدی به خود گرفت و گفت :
_ ادموند پسرم.زمان برای بازگو کردن داستانهای قدیمی زیاده.باید واقعیتی رو بدونی.وظیفه ای که روزگاری روی دوش پدرت بود، الان برعهده ی تو گذاشته شده.تو..آخرین نفر از نسل دست آهنین.
ادموند که بر خود مسلط شده بود پرسید : _ چه وظیفه ای؟
نویان به آتش خیره شد.جدیت موضوع و حساسیتش باعث شد اخم کند.با جدیت گفت :
_ تاریکی در حال بیدار شدنه.کاری که بالدور دست آهنین نیمه کاره رها کرد باید توسط وارثش به اتمام برسه.
ادموند که از موضوع سردر نمی آورد پرسید :_ متوجه نمیشم.منظورت چیه؟
_ سالها پیش پیشگویی شد که وقتی زندانی شدن اهریمن وارد هزاره ی سوم بشه اون بیدار میشه و دنیارو به تاریکی میبره. همونطور که دیدی نیروهاش دنیارو به آتش میکشن و بی صبرانه منتظر آزادی اربابشونن.تمام بلایایی که ازشون برات گفتم بازگو همین واقعیته.اون به تکاپو افتاده و هرجایی شر باشه ردپایی از اهریمن پیدا میشه.
_ چه چیزی جلوی این کارو میگیره؟
_ خونی که در رگهای تو جریان داره.در پیشگویی اومده که تنها جنگجویی از نسل خون راستین میتونه جلوی بیداری اهریمن رو بگیره، پدرت در این راه شکست خورد و همه چیزش رو از دست داد اما تو میتونی پیروز بشی و بار دیگه صلح رو به ارمغان بیاری.
_چطور؟وقتی پدرم، که به قول خودت جنگجوی بزرگی بود شکست خورده، چطور انتظارر داری من پیروز بشم؟
نور امید در چشمان نویان درخشید. سری تکان داد و گفت :
_ چون تو آخرین امید مایی،آخرین جنگجو.شکست تو به معنای شکست همه ی ماست.باید پیروز بشی...باید...