درحالیکه در اتاق قفل بود ، پایان داستانش با خودکاری قرمز نوشته شده بود ، حتی بهتر از پایانی که در ذهنش وجودش داشت ، این اتفاق برایش گنگ و مبهم بود چون نمیدانست چه کسی توانسته این پایان را بنویسد ؟
+ من پایان داستانت رو نوشتم !
امیلی برگشت و یک مرد را دید ، یک مرد با عینک آفتابی و ماسکی پارچه ای و لباسی براق و سفید
از ترس خواست جیغ بزنه ، تا دهانش را باز کرد مرد یک سیب در دهان امیلی گزاشت؛
و گفت : هیس ! اول گوش کن ، شاید دیگه این فرصت پیش نیاد
و بعد سیب را برداشت ، امیلی با ترس گفت : شما کی هستید ؟
+ کار من قرارداد بستن با انسان هاست ، و خب ایندفعه نوبت تو است ، من زندگی ات رو دیدم اما میتونم هر چیزی که میخوای به تو بدم
_ متوجه نمیشم، داری باهام شوخی میکنی ؟
+ نه ، راستی الان یک پرنده به شیشه برخورد میکنه ، یک کلاغ سیاه که کمی پر هاش ریخته و از مریضی چشم هاش قرمز است ،
چندلحظه بعد حرف مرد غریبه به واقعیت تبدیل شد .
امیلی به قدرت مرد اعتراف کرد و گفت : یعنی شما میتونید کاری کنید که زندگی من بهتر از الآن باشه ؟
+ آره اما یک شرط داره ، اینه که روح خودت رو در عوض به من بدی یعنی اگه کاری ازت بخوام انجام میدی !
امیلی قبول کرد ، مرد یک برگه در اورد بعد گفت : اینجا اسمتو بنویس !
مرد : از امروز این قرارداد ثبت میشه ، فقط راجب من با کسی حرف نزن .
امیلی قبول کرد و بعد مرد ناپدید شد...
《چند ساعت بعد 》
امیلی ! زود بیا پایین! .
پایین رفت که یک زوج را دید ، یک مرد و زن قدبلند که از ظاهرشون میشد ثروت را دید .
مرد گفت : سلام دختر کوچولو ، اسم من آقای کمپبلز است ، ما میخوایم تورو به فرزندی قبول کنیم !
امیلی هول شد و گفت : ممنونم آقای کمپبلز !
+ میتونی پدر صدام کنی .
امیلی داشت از آن جهنم خارج شد ، توی ذهنش ایده های زیادی راجب زندگی جدیدش بود ، فکر اینکه اون بیرون چه تجربه هایی وجود داره ، شگفت زده اش میکرد .
سوار ماشین شد ، یک ماشین با تمام امکانات ، آقای کمپبلز شروع به رانندگی کرد و بعد از گذشت چند متر گفت : حتما گشنته، اونجا یک رستوران هست ، چی میخوری ؟
امیلی با خجالت گفت : هرچی شما بخورید منم همون رو انتخاب میکنم !
در رستوران امیلی در حال خوردن همبرگر بود ، احساس میکرد که بهشت را تجربه میکنه ، این مزه برایش آشنا نبود اما خیلی خوشآیند بود ، گوشت ، سبزیجات ، نان ترکیب این سه امیلی را دیوانه کرده بود !
بعد از خوردن غذا دوباره در مسیر رانندگی کردند تا به منچستر رسیدند،
خانه ی خانواده کمپبلز شبیه به یک قصر در ابعاد کوچک تر بود ، امیلی وارد شد و تمام خانه را بررسی کرد و در اتاق خودش رفت ...
حالا اون با خودش فکر میکرد که آیا زندگی میتونه از این بهتر هم باشه ؟
چند ماه گذشت و امیلی داشت از زندگی لذت میبرد .
یک روز امیلی در حال قدم زدن در خیابان های منچستر بود که به پارک رسید ، روی نیمکت نشسته بود که صدایی سکوت را شکست : بنظر میاد که خوشحالی !
امیلی برگشت و مرد غریبه را دید .
+ نمیدونم چطور ازت تشکر کنم !
میخواست که مرد را در آغوش بگیرد که گفت : نیازی به این کار ها نیست ، چون اومدم تا بگم وقتشه تا که بدهیت رو پرداخت کنی!