با صدای زنگ ساعت بلند شد ، موهایش را شانه زد و به بیرون رفت ، بعد از یک یخبندان طولانی شهر یخ زده بلاخره که آفتاب را ملاقات کرد به دنیا سلامی گرم داد و سوار دوچرخه شد و به سمت کافه رفت ، گوزن مثل همیشه درحال نقاشی بود ...
با لحن طنز آمیزی گفت : ببین کی اینجاست ، گوزنی که داره یک گوزن رو نقاشی میکنه!
+ خوشحالم که اینجا میبینمت
_ اینهمه ایده برای نقاشی کردن هست چرا فقط از گوزن ها نقاشی میکشی ؟
+ اونها برام مثل خانواده میمونند ، همیشه دوست داشتم که یک گوزن باشم !
_ موافقی که امشب بریم به پارک ؟
+ نه میخوام امشب تنها باشم !
صحرا قبول کرد و از کافه بیرون رفت .
شب که شد صحرا تنهایی به پارک رفت و مشغول کتاب خواندن شد که از دور یک دختر را دید که انگار منتظر چیزی است ، بعد از آن گوزن را دید که یکی از تابلوهایش را به دختر میدهد ، صحرا آشفته شد اما بعد کلاه هودی خود را انداخت و دوید ...