سفر به دنیایی دیگر : آمازون

نویسنده: t_parsa_razeghi

عرق از سر و روی ام جاری شده بود کلاهم را از سر برداشتم نگاهم بین سیدنی و مارک رد و بدل شد دستی بر پیشانی ام کشیدم و به راه افتادم ،  از زمانی که تصمیم گرفتیم با ماشین به آمازون برویم چیزهای سختی را از سر گذراندیم ، یکی از دکمه های لباسم را باز کردم و کمربندم را سفت کردم ، هر جا که بودم هر چیزی را که پشت سر گذراندم بهتر از این بود که تا آخر عمر در یتیم خانه بمانم و بپوسم لابد لباس های من هم به تازه وارد ها می دادند این اولین مکانی بود که سفر کردیم بالاخره پولدار شدن و زندگی راحت داشتن سخت است ، قطره ی عرق از گونه  ام بر روی نقشه چکید بهتر بود سفر بعدی را با قطاری یا چیزی از سر بگذرانیم ، سیدنی رو به من کرد و گفت : مطمئنی اون گنج ای که درباره اش صحبت می کنی اینجاست ؟ 
گفتم : آره من درباره اش مطمئنم . مارک که از اول سفر صحبت نکرده بود گویی که فک و دهانش را با چسب چسبانده اند حرف سیدنی را تائید کرد : داره راست میگه دو روز که داریم تو آمازون می چرخیم تازه من هنوز از نیش ای که اون مار به هم زده دارم درد می کشم و الان هم همینطور داریم دور خودمون میچرخی....
مارکوس دهانش را بست ، بویی به مشام ام رسید جنازه ی خرگوش روی زمین که مگس های دور و برش جمع شده بودند ،فکر ام من را به سه ساعت پیش کشاند در حالی که داشتیم از میان درختان نخل که برگ هایشان به زردی می زدند رد میشدیم خرگوشی سیدنی را ترساند و او با تیر کمان به او شلیک کرد و بخاطر این کار  مارک کلی او را سرزنش کرد ، مارک دو دستش را روی زانوهایش زد و گفت : دیدی فقط داریم دور خودمون می چرخیم . 
با من منی گفتم : م...مم... من مطمئنم . نگاهم را دوباره به خرگوش انداختم متوجه چیزی شدم آن خرگوش سیاه بود ! و آن خرگوشی که سیدنی او را کشت سفید بود خرگوش به داخل سوراخی که روی زمین بود کشیده شد به داخل سوراخی رفتم خاک و خل ها را از روی جلیقه ی قهوه ای رنگ ام پاک کردم ، مارک نگاهش را به سمت من دوخت (( داری چیکار می کنی ؟ )) حرفش بی پاسخ ماند و فقط راه رفتم مورچه ها از بین دستانم رد می شدند و دستام را نوازش می کردند چیزی را روی سرم حس کردم یک چیز بسیار محکم دقیقا پشت شقیقه ام (( کوچولو ها نمی تونین فرار کنین ... ))


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.